فیلم «خانهای در خیابان چهل و یکم» نه بکر و جذاب و نه سطحی و پیشپا افتاده است. ملودرامی ساده که اگر در فیلمنامه تمرکز بیشتری میشد، میتوانست خط روایی جذابی داشته باشد.
فیلم «خانهای در خیابان چهل و یکم» نه بکر و جذاب و نه سطحی و پیشپا افتاده است. ملودرامی ساده که اگر در فیلمنامه تمرکز بیشتری میشد، میتوانست خط روایی جذابی داشته باشد. مهمترین ضعف فیلم از فیلمنامه میآید زیرا فیلمنامهنویس در خلق فضاها تنها به تاثیرگذاری تمرکز کرده است به همین دلیل مهم حمیدرضا قربانی در کارگردانی نتوانسته به آن فرم و هدفِ نهایی برسد. اگر قصد فیلمساز ارتباط با تماشاگر است و فکر میکند، صرفا با قصه تعریف کردن میتواند به مخاطب نزدیک شود به شدت اشتباه کرده است چرا که لازمهی فیلمهایی مثل «خانهای در خیابان چهل و یکم» استفاده درست از جزئیات در هستهی مرکزی درام است و نمیشود با دیالوگ یا ارجاعات یا نماهای غم انگیز ملودرام خلق کرد. اساسا قصه در این فیلم کشدار شده است چرا که فیلمساز میتوانست با کم کردن نماهای به شدت زائد در شصت دقیقه به گرهگشایی برسد. اما نکته در همین است که آیا این فیلم گرهای دارد که به گرهگشایی برسد؟ گرههای کوچکی در خط روایی دیده میشود اما این گرههای کوچک به آسانی باز می شوند به طوری که محسن بر سر مسائل مالی برادرش را میکشد و چهل روز ناپدید میشود. همهی خانواده به دنبال محسناند اما یک باره سر و کلهاش پیدا میشود و خیلی راحت خودش را تسلیم قانون میکند. چرا این کار را بعد از حادثه انجام نداد؟ فروغ دائما به شکوه و حمیده کنایه میزند. این کنایهها در سکانسهای مختلف دیده میشود اما یک باره در سکانس آخر این آتشی که در دل داشته فروکش میکند و آرام میگیرد! مگر میشود؟ چرا تماشاگر باید فضاهایی را تحمل کند که اساسا به کلیت قصه هیچ ارتباطی ندارد، به طوری که تماشاگر در میانههای فیلم منتظرِ یک تعلیقِ تکان دهنده است اما این تعلیق شکل نمیگیرد. چرا که اساسا با یک فیلم دیالوگمحور طرف هستیم که هستهی مرکزی آن مادری است که در بحران گرفتار شده و نمیتواند برای بخشش یا قصاص پسرش تصمیمی بگیرد زیرا او میان عروس هایش قرار گرفته، حمیده آزادی شوهرش را می خواهد و فروغ قصاص برادر شوهرش را. تنها شخصیت مهم فیلم که درست و به قاعده به آن پرداخت شده مادر است زیرا این مادر ناله و زاری نمیکند و در سکانس مواجه شدنش با محسن تنها سکوت میکند اما در موازات مادر مابقی آدمهای فیلم با شرایط قصه منطبق نیستند. به طور مثال فروغ که چهل روز است شوهرش مُرده، چه راحت به زندگی برگشته و از مادر شوهرش توقع مالی و ارث دارد. فروغ به آن شخصیت نهایی که فیلمساز دنبالش بوده نرسیده است چرا که ما یک بار هم در فیلم نمیبینیم فروغ به سر مزار شوهرش برود. از همین جهت خشم فروغ نسبت به حمیده یا محسن باسمهای به نظر میرسد. فیلمساز میتوانست با دیالوگ یا فلاشبک گذشتهیی از فروغ و مرتضی و ارتباط عاطفی آنها نشان بدهد با نشان دادن این ارتباط میتوانستیم به عمق بحران فروغ پی ببریم.
از طرفی دیگر محسن منفعل به نظر میرسد چرا؟ زیرا مختصات شخصیتی محسن به هیچ وجه به یک آدم کاسب و بازاری نزدیک نیست. محسن به روشنفکرها بیشتر شباهت دارد. شخصیت کسی که کاسب و بازاری است با سکوت و ترس هیچ سنخیتی ندارد اما محسن به شدت آدم بی دست و پایی است که حتی حمیده برای او تصمیمگیری میکند. اساسا ما هیچ گذشتهیی هم از محسن نمیدانیم و نمیبینیم همین باعث شده این آدم منفعل به نظر برسد. اگر هم دایی را از قصه حذف کنیم هیچ اتفاقی نمیافتد زیرا که او هیچ کارکردی برای پیشبرد درام ندارد. به یاد بیاورید سکانسی که محسن را برای بازسازی قتل به مغازه میآورند. دایی چه ساده انگارانه جلوی سعید آن را بازگو میکند. وجود دایی تنها به دلیل کار فروغ در آن مغازه است که اگر آدم غریبهیی جای دایی بود هیچ اتفاق خاصی برای فیلم رخ نمیداد. زیرا که حتی دایی نمیتواند سعید را برای ملاقات با محسن متقاعد کند. از سوی دیگر «خانهای در خیابان چهل و یکم» از المانها و ارجاعات سطحی برای نبود صمیمیت در ارتباطات خانوادگی استفاده کرده است. به طور مثال کار و کسب خانوادگیشان بلور و کریستال است که این نشان دهندهی شکنندگی ارتباط خانوادگی است یا در چند سکانس خرابی شوفاژها و سردی خانه را میبینیم که نشان دهندهی سردی رابطههای خانوادگیست یا به معنی دیگر نبودن مردهای خانه است که باعث سردی شده است. این ارجاعات سادهانگارانه و کلیشهای در سطح فیلم طراحی شده است و از طرفی دیگر وقت فیلم را تلف کرده. فیلمساز از اِلمانهای پیشپا افتادهای برای روایت فیلمش استفاده کرده است. اگر این سکانسها یا دیالوگهای اضافی را از فیلم حذف کنیم، قصه در سطح باقی میماند. پرداختن به جزئیات آن هم به شکل کلیشهای مخاطب را به وجد نمیآورد. اساسا برای خلق یک ملودرام تاثیر برانگیز تنها نباید به دیالوگ متکی بود یا به طور مثال فیلمساز با ترسیم سکانس آخر به مخاطب نشان میدهد که دیگر قصهیی برای تعریف کردن ندارد و به شکلی سطحی فیلم را به پایان میرساند. عقدهگشایی سعید و مشت زدن به عمویش گرهگشایی فیلم میشود! در چند سکانس قبلتر مادر مبلغی را از فروش مغازه به فروغ میدهد. آیا فروغ به دلیل گرفتن سهمش دیگر خشمی نسبت به محسن ندارد که در سکانس آخر سکوت میکند تا سعید آرام بگیرد و از قصاص گذشت کند؟ پایان فیلم پیامی جز این ندارد که فروغ به دنبال سهمی از فروش آن مغازهی خانوادگی بوده که قبلتر مرتضی چشم به آن داشته است . به طوری که این بحران خانوادگی ناتمام رها میشود و فیلمساز با حرکت دوربین بیهدف فیلمش را نیمهباز به پایان میرساند. از حمیدرضا قربانی که دستیار اصغر فرهادی بوده و تدوینگر چند فیلم سینمایی بوده است توقع بیشتری میرفت. اما انگار قربانی نتوانسته از فرهادی کارکرد درام و ساختار سینمایی را بیاموزد چرا که همانگونه که گفته شد این فیلم نه تنها در شکلگیری درام ضعف اساسی دارد، بلکه در ساختار هم استانداردهای سینمایی را ندارد.
ریتم فیلم در سکانسهای آغازین بسیار تند و بیمنطق است. حرکت دوربین روی دست تمرکز تماشاگر را مختل میکند و از دقیقهی پنجاه به بعد ریتم فیلم چنان کُند میشود که فضای فیلم کِسلکننده به نظر میرسد. سهیلا رضوی و آن پسر نوجوانی که در نقش سعید ایفای نقش میکرد بهترین بازیگران این فیلم محسوب میشوند. علی مصفا مثل همیشه در نقشهای گذشتهاش مانده و دائما در حال درجا زدن است، به طوری که علی مصفا با این مختصات شخصیتی حتی در نوع دیالوگ گفتن هم به تکرار رسیده است. «خانهای در خیابان چهل و یکم» اولین فیلم حمیدرضا قربانی اثری قانع کننده نمیباشد. با اینکه سوژهی انتخابی تا حدودی نو به حساب میآید، اما رعایت نکردن اصول و قواعد دراماتیک در فیلمنامه و ساختار باعث عدم ارتباط مخاطب عام و خاص شده است