«دیپلماسی شکستناپذیر آقای نادری» از آن جور مستندهایی است که عمدتا
خود شخصیت فیلم را راه میبرد.
آقای نادری فیلم «دیپلماسی شکستناپذیر آقای نادری» را وضع خوب اقتصادی و چند بنگاه اقتصادی جوراجور داشتن و تحویل گرفته شدن در این موقعیتها راضی نمیکند. او نه آنچنان سرمایهدار بزرگی است که در عالم اقتصاد هر آنچه میخواهد به دست بیاورد و نه از جمله خرده سرمایهدارهایی که متمرکز بر فضایی از عالم اقتصاد سر در کار خود داشته و راه و رفتار خود را شناخته باشد. دغدغە او برای تولید فرشهایی با موضوع رئیسجمهورهای آمریکا و جلوههای جنگ در جهان امروز و هدیه دادن آنها به آمریکا برای اشاعۀ صلح و دوستی در رابطۀ مردم دو کشور، بیش از آن که حرکتی برای پیگیری این پیامها و نتایج باشد، ساختن یک اوتوپیا – و نه یک حیاطخلوت– در ذهن خود برای تحویل گرفته شدن در عالم سیاست و در دایرۀ جهانی بزرگتر از جهان کشور و جامعۀ خود است. فرشی که از دورۀ ریاست جمهوری احمدینژاد شروع شده و در مدام پیچیدهتر شدن مسائل سیاسی آن دوره در پستو نگه داشته شده و حالا در دورۀ جدید و این سالها، با تصور گشایش روابط هم در داخل و هم با خارج از ایران، تقلا برای تعریف آن به عنوان یک سفیر صلح و هدیه برای مردم آمریکا دلمشغولی مدام آقای نادری، لااقل در این فیلم، شده است.
فیلمساز اما در فیلم در میان دو تکلیف حرکت میکند. در فیلم آشکار میشود که سرمایۀ ساختن فیلم، یا لااقل بخش مهمی از آن، را آقای نادری پرداخته است و در ذهن آقای نادری قرار بر این بوده که فیلم ماجرای زندگی فرش او را در مناسبات و روابط جوراجور برای فعال شدن فرش و به عینیت درآوردن یک تصور ذهنی به تصویر در آورد. نه این که فیلم چنین نکند. فیلم تلاش آقای نادری برای برقراری رابطه با خانوادۀ آقای رفسنجانی و وزارت کشور و این جور جاها را نشانمان میدهد و از صحنههای بیان تصورات آقای نادری در باب اهمیت صلح برای جهان امروز و تحلیل دادن برای روشن کردن زمینههای رشد القاعده و داعش و این نوع جریانات در مدارس مذهبی پخش شده در منطقه کم نمیگذارد.
مسئلۀ فیلمساز اما – و گویا – از جایی شروع میشود که فکر میکند باید به جهان عین و ذهن آقای نادری باور داشته باشد تا بتواند او را درست تصویر کند و از همین جاست که در جای جای فیلم، نه البته جدی و حاد، با او کلکل میکند یا سؤالهای متعرضانه و معترضانه برایش طرح میکند. به هر جهت و علتی، که در فیلم خیلی روشن نمیشود، این باور در فیلمساز نیست و همین دوگانگی ذهن و عین، ناباوری به ذهن و زبان شخصیت فیلم و در عین حال پیگیری کار فیلم ساختن از باور او، جایگاه و منظر فیلمساز در نسبت با موضوع فیلم را ناروشن و مختل کرده است.
فیلم در مرز گزارش و مشاهده حرکت میکند و در فیلمهای مشاهدهگر روشن است که باور اصلی ما نه لزوما به ذهنیت و نگاه و نظر شخصیت فیلممان ، بلکه به مهم بودن آن شخصیت برای دیدن و دیده شدن است، حتی اگر من فیلمساز با او نزدیک و هم احساس و نظر نباشم. من به شخصیت نزدیک میشوم تا بشناسمش و بعد فاصله میگیرم تا به تصویرش دربیاورم. یا او را دوست دارم، یا در کشاکش و مواجهۀ خاصی با او قرار دارم یا هیچ کدام این دو نیست و مهمش میدانم برای دیده شدن و باید تیز و برا ببینمش برای موثر و برانگیزاننده به تصویر درآوردنش.
این فاصله در فیلم «دیپلماسی شکستناپذیر آقای نادری» هست و نشانههای آن نزدیک شدن و نگاه به شخصیت هم در فیلم هست، اما فیلمساز خودش را گرفتار باور و قبول داشتن یا نداشتن ذهن و زبان آقای نادری کرده است.
(تصور کنید که مثال سازندۀ فیلم «من میخوام شاه بشم» با تصور و ذهنیت باور و قبول داشتن شخصیت جاهطلب و متوهم فیلماش میرفت و فیلم را میساخت.) البته عیان و موضوع شدن همین بلاتکلیفی فیلمساز در خود فیلم دیپلماسی... و در روابط و صحبتهای او با آقای نادری، که به لطف صداقت فیلمساز و صراحت آقای نادری بیادا و رک و روشن هم اتفاق میافتد، کمی درام رابطه وارد فیلم کرده که به نفع مسیر بیافت و خیز فیلم تمام میشود، اما این هم هست که فیلم را در مرز گزارش و مشاهده نگه میدارد؛ نه گستردگی و زاویۀ باز گزارش را جذب میکند و نه به عمق و پیچیدگی مشاهدۀ شخصیت فیلم راه میجوید.
دیپلماسی ... از آن جور مستندهایی است که عمدتا خود شخصیت فیلم را راه میبرد. آقای نادری در همان سال ۱۳۸۴ امیدوار بوده که با انتخاب آیتالله هاشمی رفسنجانی فرش آماده را به عنوان هدیه به مردم آمریکا فعال کند که تیرش به سنگ میخورد. در تمامی فیلم او را معتقد و دلباختۀ رفسنجانی میبینیم و یکی از عوامل فاصله گرفتن واسطان روابط و مسئولان، حتی از طیف طرفداران هاشمی، از او همین صراحت نظر و بیان او در ابراز ارادتش به آیتالله است. او تصویری رویایی از قدرت تاثیر فرش در مسیر تحقق نیت و آرزویش ساخته که در جلسۀ مشاوره با متخصصان فرش ضربه به آن میخورد، اما او سلیقۀ پایین هنری قشر برخاسته از آن را مسئله نمیکند و پیام مورد نظرش را نه در کیفیت فرش، که در نفس حضور و فعال شدن آن در رابطۀ میان مردم ایران و آمریکا میبیند. دخالت و هیجان حضور و خودنمایی در برابر دوربین از او کمتر میبینیم و به عنوان یک پای جور کردن سرمایۀ فیلم رابطهاش با فیلمساز با فاصله و خوددار است. ابایی از به تصویر کشیده شدن زندگی شخصی و خانوادگیاش، که خط قرمز اغلب صاحب منصبان یا صاحب موقعیتهای این مملکت است، ندارد. به نظر میرسد تنها خط قرمز او سبیل بلند پرش باشد که در اواخر فیلم روشن میشود در روابط و مناسبات با بخش رسمی به آن هم گیر دادهاند و توصیه و توپ کردهاند کوتاهش کند! منطقش در رد این توصیه جالب است: اگر کوتاهش کنم جواب خودم و زنم را چه بدهم؟
به فیلم درآوردن آقای نادریها در جامعه و سینمایی متظاهر و شیک و منزهگرا و تعریف کنندۀ فرهنگ در میان خواص شاید کاری عبث بنماید، اما همین موضوع کردن تفاوتها و رفتن در لایههای جوراجور جامعه (از جمله لایه آقای نادریها) است که به سینمای مستند ما روح گشاده و ذهن باز عطا میکند و آن را به رنگارنگی جامعه پیوند میزند. صحنۀ پایان فیلم در اتومبیلی است که آقای نادری را با فرشهایش به فرودگاه میبرد تا او راهی آمریکا شود برای یک تنه فعال کردن و به نمایش گذاشتن فرشها و نهایتا تقدیم کردنشان به کاخ سفید. او قبلتر در فیلم ابراز تمایل کرده که ترامپ انتخاب شود. در او «مردی»ای میبیند که در اوبامای ظریف و نازک احوال نمیبیند. در اتومبیل و در گفتوگوی صریح و پر از نیش و گلایۀ آقای نادری با فیلمساز رابطۀ آنها به ته خط میرسد. او با حرصی فروخورده ولی قاطع – نه اما پرخاشگر - به فیلمساز میگوید که در کارش بلاتکلیف است و نمیداند که چه میخواهد بسازد و نتوانسته به رابطهای که برای فیلم با هم شروع کردهاند جواب بدهد و او را جذب کند. آنها به سردی از هم جدا میشوند. صداقت و کاردانی فیلمساز اما آنقدر هست که این صحنۀ خودشکنانه اما کلیدی را در فیلم بگنجاند و خط پایان مهم و جذابی بر فیلمش حک کند.