فیلم «خاطرات اسب سیاه » با درهمشکستن شکل روایتهای معمول، از تروما و زخمی میگوید که یک ملت در دورههای مختلف تجربه کرده و برای بازگویی آن بهناچار توالی زمانی درهمریخته و کلام کارایی خود را از دست داده و ما در فیلم با کمترین دیالوگ روبهروییم.
پریمولوی در کتاب خاطرات خود از آشویتس (آیا این یک انسان است)، از زندانیای میگوید که به واسطه شکنجه نازیها به شکل فاجعهآمیزی زبان مادری خود را از یاد برده است. پریمولوی در سراسر کتاب سعی در بازگویی روایتی مستقیم و منسجم از خاطرات خود در اردوگاه آشویتس دارد، ولی به زعم تلاشهای نویسنده که خود مانند زندانیای در آشویتس حضور داشته، کتاب با زبانی الکن و روایتی بریدهبریده روبهروست که فرم معمول روایت را به چالش میکشد.
حالا پرسش این است آیا فاجعه قابل روایت است؟ یا چه کسی میتواند فاجعه را روایت کند؟. جورجو آگامبن روایت فاجعه را روایتی چند وجه و شکسته میداند، چراکه معتقد است نفس فاجعه، زبان را الکن میکند. بهعبارتی ما هیچگاه نمیتوانیم فاجعهای را به شکل مستقیم و با روایتی منسجم (توالی زمانی رویدادها) تعریف کنیم. از سوی دیگر، به نظر آگامبن، همه فاجعه نزد کسانی است که کل فاجعه را تجربه کردند!، اما کسی که تمام فاجعه را تجربه کرده دیگر نمیتواند زنده بماند و درواقع خود فاجعه پیشآمده موجب مرگ اوست.
در مثالی دمدستی میتوان به بازگویی مرگ عزیزی ازدسترفته اشاره کرد که به هیچعنوان نمیتوان از آن روایتی منسجم ارائه داد، در نقل آن همیشه با زبانی الکن و روایتی ازهمگسیخته روبهرویم، درواقع درد فاجعه پیشآمده چنان عظیم است که از سویي زمان و توالی را در ذهنمان دچار چالش میکند و از سوی دیگر بازگویی تجربه دیگری هیچگاه تجربه کامل ما نیست. نمیتوان درد کسی که در آتش میسوزد را به شکل کامل فهم کرد.
فیلم «خاطرات اسب سیاه » با درهمشکستن شکل روایتهای معمول، از تروما و زخمی میگوید که یک ملت در دورههای مختلف تجربه کرده و برای بازگویی آن بهناچار توالی زمانی درهمریخته و کلام کارایی خود را از دست داده و ما در فیلم با کمترین دیالوگ روبهروییم ،- بههمیندلیل جنگ کوبانی با دوره ممنوعیت تدریس زبان کردی در فیلم ظاهرا همزمان میشوند- ، درواقع کارگردان به شکل تلمیحی قصد بیان امری امکانناپذیر را دارد؛ امری که زبان را از ساحت خود ساقط و تصاویری تودرتو و ازهمگسیخته را جایگزین آن كرده است. ازهمینرو نویسنده با استناد به ادبیات شفاهی و اعتقادات مردم كرد (تصویر پادشاه مارها، اشاره به روایت درویش عبدو و....) عنصری بینامتنی و نشانهشناسانه را وارد روایت میکند.
مخاطب در فیلم «خاطرات اسب سیاه» خاطره را در موجودی غیرخاطرهمند (اسب و یک مرده) میبیند. این همان اسب و ئاسکه (صاحب اسب) که هر دو شاهد و حامل خاطره فاجعه هستند، نماد ماندگاری فاجعه و عدم روایت آن هستند. این دو موجود غیرخاطرهمند به شکلی موازی ایماژ فاجعه را حمل میکنند، در فیلم، روایتکننده داستان درویش عبدو، بعد از گفتن فقط چند سطر از داستان به پشت پرده و کنار اسب میرود که داستانی طولانی از عشق و مبارزه را تعریف کند.
به نظر بنده، خاطرات اسب سیاه، یککاسهکردن ایماژهای ذهنی یک جامعه با جهان زیست آنهاست. جهان زیست این مردم، سعی در روایتکردن فاجعه دارد. ازآنرو که فاجعه را نمیتوان جز با زبانی شیزوفرنیک و شکسته روایت کرد، کارکرد روایتهای خطی و معمولی به دور از شکل بیان آن است و بیشتر امری زیباییشناختی مینماید. زیباییشناسیکردن فاجعه، منظم و منسجمکردن آن است که درواقع حق مطلب را ادا نمیکند.
با نگاهی بیرونی به متن، ما با پارادوکسی عظیم در فیلم روبهرویم. بهعبارتی کارگردان در عین روایت، چیزی را روایت نمیکند و فقط اشارهای بدان دارد،- درست مانند کودکی که فقط به صحنه تصادف پدرش اشاره میکند و توان صحبتی منسجم درباره آن را ندارد، اما تصاویری در ذهن خود از رویداد دارد- بههمیندلیل است که فیلم علیدی را نمیتوان مانند داستان تعریف کرد. خود کارگردان نیز از این پارادوکس، که آفرینشگر ادبیات و اثر هنری است، به گونهای آگاه است؛ آنجا که فقط یک خط از رویداد را در توضیح فیلم میآورد.
درواقع بیشتر از آن هم قابلروایت نیست! - گروهی به تدریس زبان کردی میپردازند و یکی از دوستانشان میمیرد، تمام-. از سوی دیگر، مبارزه برای تدریس زبان مادری نباید نتها به ذهنیتی تقلیلگرایانه آنگونه که در فلان زمانومکان گروهی آمده تا زبان مادری را تدریس کنند، فهم شود.
تدریس زبان دال بر مدلولی گستردهتر و آن «فضای زبانی» است. در تعریف والتر بنیامین، زبان حامل خاطره و نیز فاجعه است، درواقع شاهدی است بر حضور و وجود فاجعه. ساقطکردن زبان، ازبینبردن اندکروایت فاجعه نیز است. درواقع با کشتن زبان است که تاریخ، خاطره، ادبیات، نماد و اعتقادات ماندگار نیستند.
در فیلم، اسب تنها شاهد سوم فاجعه است؛ شاهدی که مخاطب، خاطره را از زاویه آن میبیند و روایت شاهد سوم همیشه روایتی ناتمام و پارهپاره است، چون کل فاجعه را تجربه نکرده، چراکه با تجربه کل فاجعه دیگر برای روایتکردن زنده نمیماند. میتوان اسب را در فیلم شهرام علیدی، شکلی تغییریافته از مفهوم (فرشته تاریخ) در اندیشه والتر بنیامین دانست. در مفهوم بنیامینی، فرشته تاریخ بر خرابههای تاریخ بال میگشاید و در بازگشت روایتی را به عنوان شاهد ویرانی برای ما بازگو میکند.
اما در فیلم علیدی، اسب خود شاهد «فاجعه» است نه «ویرانی». به عبارتی، نزدیکتر از فرشته تاریخ بنیامینی به فاجعه است. در یکی گزارش از ویرانی وجود دارد (فرشته تاریخ) و در دیگری روایت فاجعه تجربه شده (اسب). مرده (ئاسکه، صاحب اسب) تمام روایت فاجعه را در ذهن دارد چون کل آن را تجربه کرده و همان نیز موجب مرگ وی شده است، ازاینرو اسب به عنوان شاهد سوم به عنوان نمادی از بازگویی پارادوکسیکال و غیرممکن در فیلم ظاهر میشود.