در«جدایی نادر از سیمین» دغدغه فرهادی نسبت به مقوله قضاوت بسیار جدیتر و پر رنگتر از تمام کارهای قبلیاش دیده میشود، به نحوی که فیلم اصلا با صحنه دادگاه آغاز میشود و به علاوه با نشان ندادن قاضی از همین صحنه اولیه تا پایان فیلم، عملا تماشاگر را در جای او و موقعیت قضاوت قرار میدهد.
توجه: خطر لو رفتن داستان فیلم
«جدایی نادر از سیمین» آخرین قسمت از سهگانه فرهادی (پس از «چهارشنبهسوری» و «درباره الی...») درباره دروغ (پنهانکاری) و قضاوت است. البته قضاوت در تمام ۵ فیلمی که تا کنون فرهادی ساخته همواره جزء دغدغههای مهم او بوده است. در«رقص در غبار» پسر جوان، زنش (که عاشقش است) را به خاطر حرف و شایعات مردم درباره مادر او طلاق میدهد بدون این که درستی این حرفها برایش اثبات شده باشد. موضوع «شهر زیبا» درباره اصرار پدر پیری مبنی بر قصاص پسر نوجوانی است که قاتل دخترش بوده و حالا به ۱۸ سالگی (سن قانونی برای قصاص) رسیده است. اما در این ۳ فیلم اخیر توجه او به مقوله قضاوت خیلی شفافتر به چشم میخورد. در«چهارشنبه سوری» شاهد زنی عصبی و بهانهجو هستیم که به شوهر مظلومش سوءظن دارد اما بعد میفهمیم قضاوتمان اشتباه بوده و مرد واقعا خیانتکار است. در«درباره الی...» با زنجیرهای از دروغها مثل: دروغ الی به دیگران درباره زندگیاش، دروغ سپیده به دیگران در خصوص ناآگاهیاش از زندگی الی، دروغ همگی به نامزد الی در خصوص ماجرای الی و... و همچنین قضاوتهای نادرست، شتابزده و احساسی افراد روبرو هستیم. نگاه کنید به نظرات جمع پیش از گم شدن الی که همه او را دختری ساده، آروم، مهربون و... میدانستند در حالی که هنوز چند ساعت هم از آشناییشان با او نمیگذشت و پس از گم شدن او که ۱۸۰ درجه نظرشان عوض میشود. نکته جالب اینجاست که همه آنها تحصیل کردگان رشته حقوق هستند نه مردم عامی.
اما در«جدایی نادر از سیمین» دغدغه فرهادی نسبت به مقوله قضاوت بسیار جدیتر و پر رنگتر از تمام کارهای قبلیاش دیده میشود، به نحوی که فیلم اصلا با صحنه دادگاه آغاز میشود و به علاوه با نشان ندادن قاضی از همین صحنه اولیه تا پایان فیلم، عملا تماشاگر را در جای او و موقعیت قضاوت قرار میدهد. در تمام طول فیلم به اشکال مختلف با مفهوم قضاوت روبرو هستیم مثلا آدمها مدام در حال قضاوت درباره همدیگر هستند. حجت قضاوت نادرستی درباره طبقه امثال: نادر و قهرایی دارد. وقتی میگوید: «شما دین و پیغمبر میشناسید؟»، «شما فکر میکنید ما حیوونیم و زن و بچهمون رو کتک میزنیم؟» ،«برات ناموس مهم نیست؟» و... تا مقطعی هم ما با حجت هم عقیدهایم. اما وقتی میبینیم نادر چون مطمئن نیست کبودی بدن پدرش ناشی از افتادن از تخت باشد از معاینه او در پزشکی قانونی خودداری میکند (شاید هم تردید دارد که اصلا پدرش موافق این کار هست یا نه)، از دخترش نمیخواهد در دادگاه به قاضی دروغ بگوید و یا قهرایی هم شهادتش را پس میگیرد، میفهمیم حجت اشتباه کرده و طبقه اجتماعی بالاتر نادر و قهرایی باعث نشده آنها وجدانشان را زیر پا بگذارند یا از سوی دیگر قضاوت نادرست نادر درباره دزد بودن راضیه. اما شاید زیباترین جلوه قضاوت را بتوان در نگاههای نگران، پرسشگر و شماتتبار ترمه به پدرش مشاهده کرد که نهایتا هم باعث میشود مرد سرسختی چون نادر که حاضر میشود به زندان برود اما به همسرش برای تهیه وثیقه رو نیندازد در برابر نگاههای دخترش تسلیم شده و اعتراف کند که دروغ گفته و میدانسته راضیه حامله است.
پدر نادر و ترمه نمادی از گذشته و آینده هستند که هر دو قربانی سرگشتگی و بحران نسل کنونی میشوند. ترمه که با دروغ گفتن در دادگاه وارد دنیای آلوده و تاریک والدین خود میشود و پدر بزرگ هم از لباس سیاه نادر در نمای پایانی میفهمیم که از دنیا رفته است. مرگی که شاید از لحظهای آغاز شد که سیمین دستش را از دستان او که نمیخواست بگذارد برود بیرون کشید و با توجه به اینکه آن خانه، «خانه پدری» نادر بود ترکش از سوی سیمین معنای نمادینی هم پیدا میکند. این لحظه، آغازی بود برای فروپاشی. فروپاشی نادر تا جایی که ناخواسته مرتکب قتل میشود. فروپاشی سیمین که گرچه رفتن، تصمیم قطعی اوست اما هیچگاه شوق و شعفی در او بابت این انتخاب نمیبینیم چون شاید خودش هم میداند چیزهایی که از دست میدهد بسیار بزرگتر از چیزهایی است که به دست میآورد. فروپاشی ترمه (که نهایتا به دروغگویی او در دادگاه ختم میشود) و فروپاشی و نهایتا نابودی پدربزرگ که نماد هویت و تکیهگاه است. پس از این است که او به پرستارش هم میگوید سیمین، از تخت سقوط میکند و اندک قدرت تکلمش (به نشانه راه برقراری ارتباط با دنیا) را هم از دست میدهد. البته نادر و سیمین هم خود معلول هستند نه علت بروز بحران. معلول جامعهای غمگین، گرفتار، افسرده و پر تنش. جامعهای که افرادش مجبور به تظاهر میشوند. نگاه کنید به پوشش متفاوت نادر و سیمین در داخل و بیرون محل کار. تربیت یافتگان چنین جامعهای چرا نباید به فرزندان خود دروغ بیاموزند؟ چرا نباید دنبال فرار از آن باشند؟ چرا نباید فرزندانشان را مجبور نکنند که از حق خود (حتی در حد انعام مختصر یک کارگر پمپ بنزین) نگذرند؟ و نهایتا چرا نباید فرزندشان را قربانی خودخواهی و لجبازی خود نکنند؟ و نهایتا چرا نباید هم گذشته و هویت خود را ویران نکنند و هم آینده را آلوده؟ در صحنه پایانی فیلم تصمیم ترمه مبنی بر انتخاب یکی از والدین برای ادامه زندگی نشان داده نمیشود. اما مگر فرقی هم میکند؟ آیا زندگی با مادر دور از هویت و ریشههای خود (که علاقه ترمه به پدربزرگ خود نمادی از دلبستگی به آب و خاک و ریشههای خود است) باعث خوشبختی او میشود؟ یا زندگی در جامعهای که به او میآموزد دنبال بقای خود باشد حتی به قیمت نابودی دیگری. همانطور که پدرش دروغ میگوید (آگاهی نداشتن از حاملگی راضیه) به خاطر زندان نرفتن، حجت از زنش میخواهد قسم دروغ بخورد تا پول دیه را بگیرد، مادرش بر سر تصمیم خود برای طلاق و به خارج رفتن میایستد حتی به قیمت نابودی آینده دخترش و...
فیلم همانطور که با صحنه دادگاه آغاز شد با صحنه داگاه هم به پایان میرسد. در حالی که پدر و مادر در راهروی دادگاه روبروی هم (نه کنار هم) نشستهاند و فرزندشان در برزخ دشوار انتخاب. در چنین جامعهای چه نقطه روشنی برای آینده وجود دارد؟