این آدم این همه اهل دلی که روی پرده میبینی، بیش از آن که دکتر مصطفی چمران را یادت بیاورد، یادآور دکتر علی شریعتیست.
برای فیلمی که قصدش گفتن از یک شخصیت آشنای معاصر است و حتی میخواهد روایتی از یک دوره باشد، بیتوجهی به اطلاعات بیرونی بینندگان و نادیدهگرفتن اسناد و شواهد موجود و شاهدان زنده، بزرگترین خطاییست که میتوانی انجام دهی. شخصیتی مانند چمران که میشود قهرمان «چ»، متفاوت است با شخصیتی که هواپیماربایی خانوادگی انجام میدهد و میشود قهرمان «ارتفاع پست». این جا نمیتوانی هر کاری بکنی و هر چیزی بگویی و هر روایت شخصی را به اسم روایت واقعی عرضه کنی. آن جا خط اصلی را از واقعیت میگرفتی و بقیهاش را خودت میپروراندی؛ این جا از گستره شهرت شخصیت و دانستن تماشاگران که نمیشود گذشت. آن جا یک نفر را از دنیای واقعی میآوردی و بقیه را خودت میچیدی؛ این جا دستکم سه شخصیت اصلی را از دل واقعیت تاریخی میآوری و اگر تصورت بر ناشناسی اصغر وصالی باشد برای همه، با شناس بودن چمران و فلاحی چه میکنی؟ مگر این که با خودت بگویی چه کسی یادش هست مگر و چه چیزی منتشر شده مگر و چند نفر دیدهاند مگر و... دلت خوش باشد به همین مگرها.
این طوری میتوانی رویداد واقعی و شخصیت واقعی را فقط به عنوان زمینهای نگاه کنی برای خلق ذهنیت خودت. آن وقت میتوانی ارتش را کنار بگذاری، فلاحی فرمانده ارتش (سعید راد) را وسط معرکه سوار هلیکوپتر کنی و از صحنه خارجش کنی تا بگویی اینها صحنه را ترک کردند، مردم را سوار هلیکوپتر ارتش کنی تا مثلا بروند و نجات پیدا کنند ولی منفجرش کنی تا بگویی کمکشان هم این جوری بود، همه چیز را بسپاری به اصغر وصالی (بابک حمیدیان) که نماینده و نشان گروهی غیر از ارتش است تا بگویی ارتش کارهای نبود و... حتی شهید کشوری را به کلی حذف کنی از ماجرا و برایت مهم نباشد حضور پررنگ او در همان وقایعی که دربارهاش فیلم میسازی.
مشکل اصلی ولی این نیست. مشکل، خود چمران است، شخصیت چمران. شاخ و برگ را که رنگ دیگر نشان دهی یا اصلا عوض کنی، خود تنه و ریشه را که نمیشود یک چیز دیگر نشان داد. این که دلت بخواهد آدمهای دور و بر و حتی شرایط دور و بر را جور دیگری تعریف کنی قبول، ولی آدم اصلی ماجرا را که نمیشود طور دیگری نشان داد. آن وقت اولین سوالی که پیش میآید این است که چه اصراریست خب؛ میشد بیاسم چمران و پاوه و... فیلمی ساخت با این حجم تجهیزات و تیر و تفنگ و هلیکوپتر. البته میتوانی بگویی «این چمران من است». حرف فیلمساز است دیگر، نگاه فیلمساز است دیگر. در تبلیغات شهری و تلویزیونی «چ» هم که آمده «آخرین حرف ابراهیم حاتمیکیا». ولی این حرف و این روایت شخصی، آن قدرها که نباید حرفی دیگر و روایتی دیگر باشد.
وقتی اسم فیلم را میگذاری «چ» و لوگویش را هم طوری مینویسی که «چه» خوانده شود و آدم را یاد «ارنستو چهگوارا» بیندازد، یعنی بحثی نیست در این که فیلم درباره آدمی دست به تفنگ است و شهره به چریک بودن. از این گونه آدمها یکی هم احمدشاه مسعود است. آدمهایی اهل درس و کتاب، که جایی از زندگی احساس میکنند برای رسیدن به عدالت باید دست به سلاح برد و رفت سراغ فعالیت چریکی. حالا این چمرانی که در فیلم هست، چه نسبتی دارد با یک چریک؟ همین که چریک فیلم با کت و شلوار وارد پاوه میشود، میشود تا ته قصه را خواند. چمران در این جا چه نشانی دارد از زبر و زرنگی و تصمیم در لحظه و فرماندهی جنگ و ...؟ اصلا بحث چمران بیرون فیلم نیست؛ همین چمران درون فیلم، چه جور چریکیست که در لحظههای مهم و سخت، عملا از زیر تصمیم در میرود و به جای قاطعیت فرماندهی، مدام به آسمان و زمین خیره میشود و مثلا معنویتی خلق میکند؟ تازه آن هم معنویتی به بار ننشسته و یک جور گنگی و نامربوطی. اصلا هم ربطی ندارد به ایدئولوژی و نوع نگاهی که میخواهی بدهی به قهرمانت. هم تجربه «آژانس شیشهای» هست، هم «به رنگ ارغوان». دو جور نگاه و دو جور قهرمان، ولی قهرمانی و شخصیتپردازی هر دو درست. حالا جز حیرت چه کاری از دستت برمیآید با دیدن این قهرمان جدیدی که هر چیزی هست جز قهرمان؟
این که چمران واقعی دست به ماشه نبوده فقط، چه گوارا هم بوده، احمدشاه مسعود هم بوده، در خیلی از عیاران قدیم همین سرزمین خودمان هم بوده؛ ولی قطعا این طوری نبوده که وسط معرکه به جای جنگاوری، شاعری کنند. این آدم این همه اهل دلی که روی پرده میبینی، بیش از آن که دکتر مصطفی چمران را یادت بیاورد، یادآور دکتر علی شریعتیست. این اصرار بر ارائه چهرهای دور از خشونت تا جایی پیش رفته که در همان ابتدای فیلم میبینی چمران مانع یکی از همراهانش میشود که میخواهد الاغی در حال جان دادن و زجرکشیدن را با تیر خلاص کند. تعجب دارد ولی میبینی که میگوید: «کار ما کشتن نیست.» تعجب بیشتر هم مربوط به زمانی نیست که میبینی همین آدم در انتهای فیلم آدمهای روبهرو را یک دستی به رگبار میبندد، بلکه همان ابتدای فیلم است که فلاحی در معرفی او میگوید: «ایشون دکتر چمران هستن. از چریکهای لبنان که با اسراییلیها میجنگن.»
این تصویرسازی باب میل، به همین وجه شخصیتی خلاصه نمیشود و میبینی دیالوگهایی به فراخور دوران جدید درباره مذاکره و دیگر چیزها در دهان چمران گذاشته شده. آن هم با تفسیری –طبعا و طبیعتا- دلخواه، مبنی بر این که مذاکره باعث پیشروی دشمن میشود و... البته با وجود این شکل استفاده و تفسیر به روز، نگاه خطکشی شده روزهای ابتدای انقلاب در فیلم حفظ شده و با وجود تعدیل نگاههای تند اغلب مردان سیاست و حتی نگاه رسمی نسبت به مهندس بازرگان، در یکی از مهمترین صحنهها و مهمترین حرفهای فیلم، به گونهای خاص از او نام برده میشود. این نگاه به مذاکره و آدمهای معتدل در دورهای که «اعتدال» نام گرفته، بیش از هر چیز «آژانس شیشهای» را یادت میآورد و آن موجه دانستن بیقانونی و آن صحنه عبور از خیابان و نادیده گرفتن خطکشی عابر پیاده در دورهای که «قانون» حرف روز بود.
این که بیایی تکهای از واقعیت را بزرگ کنی و تکهای دیگر را به کلی حذف کنی تا برسی به نتیجهای که خودت دوست داری، اسمش چه میشود؟ فقط «واقعیت دلخواه»، یا «واقعیت غیرواقعی»؟ چمران که وسط جبهه و جنگ مینشیند فیلم خانوادگی زن و بچههای آمریکاییاش را تماشا میکند و مدام هم تماشا میکند و تماشا میکند، مگر برای این نیست که بگویی «بیننده عزیز، ببین که این آدم آرامش و آسایش آمریکاییهای لب دریا را رها کرده و آمده این جا»؟ ولی اگر به جای این زن که دست بچهها را گرفته بود و از زندگی چمران رفته بود، میآمدی و میگفتی چمران بعدها رفت لبنان و زن لبنانی گرفت و این زن به عشق دیدار چمران از لبنان آمد ایران، آن وقت باز میتوانستی بینندهات را به این نتیجهای برسانی که حالا هست؟ باز هم همین میشد؟ و آن آهنگی را که در رثای بیژن جزنی ساخته شده برداری استفاده کنی علیه خود چپها اسمش می شود چه؟
اصلا از چمران و واقعیت هم که بگذری، مگر چیزی میماند جز این که هر فیلمی دنیای خودش را بنا میکند؟ اصلا فکر میکنی با فیلمی روبهرویی درباره آدمی معمولی و قصهای ساختگی. ولی این هم مشکلی را حل نمیکند. با در نظر گرفتن قواعد روایت و اصول سینما و این که چه جور فیلمی پیش چشمت است هم «چ» الکن است. فیلم با نادیده گرفتن منطق بیرونی و با تکیه بر منطق درونی خودش هم بیمنطق است.
«چ» مدلی از سینمای داستانگوست که میخواهد قصه سرراستی تعریف کند. الگویش هم سینمای حادثهپرداز آمریکاست. ولی برخلاف «آژانس شیشهای» که این مدل به خوبی درش رعایت شده، این جا نه گرمی این سینمای قصهگو را داری و نه قهرمانپردازیاش را. اصلا قهرمان نداری که بخواهی بپرورانیاش. در واقع شخصیتپردازی نداری که بخواهی از دلش قهرمان درآوری. اصلیترین مشکل فیلم هم همین است. فیلمت مدل قهرمانی باشد ولی قهرمان نداشته باشد؛ مگر میشود؟ فیلمت مدل قصهگوی سرگرمکننده/ هالیوودی باشد ولی پایانش را این شکلی تمام کنی که آدم بدها این همه معقول یا مقهور، همین طوری عقب مینشینند؛ مگر میشود؟ این که بخواهی حرف خاصی بزنی با شکل فعلی پایانبندیات یک حرف است، این که نوع این حرف و این شکل پایان، ربطی به کل مسیر فیلم نداشته باشد یک حرف دیگر. پس بینندهای که میآید قصه بشنود و روایت سر راست سرگرمکننده ببیند، تکلیفش چه میشود؟ از چه کسی باید خوشش بیاید؟ به چه کسی باید دل بدهد؟ اصلا چرا باید این چمران را دوست داشته باشد و به هم دلیاش بنشیند؟ اصغر وصالی هم گرچه در قیاس با خود شخصیت اصلی پررنگتر است و گرمتر، ولی تا قهرمان بودن و جذب هم دلی و احساس برانگیزی فاصله دارد. این یکی روی دیگر سکه چمران است؛ اگر چمران فیلم، نمونه عینی انفعال است، عملکرد وصالی فیلم هم نوعی بیفکری برآمده از احساسات لحظهایست. نه این شخصیت پروردهشدهای دارد و نه آن. تیمسار فلاحی فیلم هم که بدتر از هر دو.
این هالیوودبازی و آرزوی بیگ پروداکشن شدن را هم نمیفهمی. صمیمیت شخصیت و سادگی روابط مثال زدنی «مهاجر» حالا جایش را داده به مقهور شدن از سر و صداهای فیلم و این که بگویی «عجب باند صوتی خوبی»، این که هلیکوپتری ناگهان از گوشه قاب وارد تصویر شود و میخکوب شوی مثلا. این که هلیکوپتر بترکانی و عظمت خلق کنی مثلا. خب که چه بشود؟ تهش یاد فیلمهای آمریکایی بیفتی و این که در قیاس با سینمای ایران خوب بود؟ همین؟ این که مثلا «قارچ سمی» با وجود خرج نشدن این همه پول، تیر و تفنگ بهتری داشت یک طرف ماجراست، حرف اصلی این جاست که حتی اگر این تقلید هالیوودی، بهترین اتفاق فنی سینمای ایران هم باشد، سالهاست این طراحیهای صوتی و میدانی و کامپیوتری و... را در سینمای هالیوودی یک گروه «تکنسین» انجام میدهد که ربطی به کارگردان و کارگردانی ندارد. ولی وقتی همه حواست به هالیوودبازی باشد همین میشود که آدمها فراموش میشوند و تیر و تفنگ مهمتر میشود. همین میشود که نه فقط فریبرز عربنیا، که دیگر آدمهای اصلی هم -جز بابک حمیدیان- شکل و جنس بازیشان هماهنگ نیست. و یادت میآید بازی خوب همین مریلا زارعی را در فیلم «همه چیز برای فروش» و بازی خوب همین سعید راد را در فیلم «پایان خدمت» که در همین جشنواره و کنار همین «چ» دیده بودی. و اصلا چرا اینها؟ یادت میآید بازیهای خیلی خوبی که در فیلمهای همین فیلمساز دیده بودی و آن قدر خوب بود که حتی وقتی میدانستی پرویز پرستویی نقشی دارد خلاف مصلحت جامعه و نشانهایست از فلان گروهی که موافق فکرت نیست، باز نمیشد بازیاش را دوست نداشت.
این که تصویر مصلحانه مورد علاقه فیلمساز در ادامه همان مسیری باشد که دوست داری و مهمترین جذابیت فیلمساز هم همیشه برایت همین بوده، آخرین امیدت به فیلم است. همان که باعث شده بود فیلمساز، آن طرف خاکریز نرود و به گفته خودش تا نداند آدم آن طرف کیست و چرا آن جاست وارد بحث آن طرف نشود. همان که خلاصهاش در «مهاجر» بود: سرباز ایرانی میخواهد دکل عراقی را بزند؛ آن قدر صبر میکند تا سرباز عراقی بیاید پایین و بعد دکل را منفجر میکند. ولی این هم جای امیدواری نمیگذارد. در نخستین صحنه دست به اسلحه شدن چمران، امیدوار میشوی وقتی میبینی از پس دیوار تیراندازی میکند و کسی را نمیبیند و نمیبینیم درآن سو. ولی جلوتر که میروی و یوزی دست گرفتن و شلیک به آدمهای روبهرو را میبینی، دیگر حرفی نمیماند. دلت میخواهد «چ» را فراموش کنی و یادت بیاید لذت تماشای «خاکستر سبز» و این که نگاه مصلحانه هم اگر بود آن بود.... و یادت بیاید ناامیدی از کسی که دنیای فیلمهای قدیمیاش دنیایت بود و «به رنگ ارغوان» امید تازهای شد برایت. پس میروی که فراموش کنی هم فیلم و هم فیلمساز را در دل امروز و دل ببندی به روزگار پیش رو.