«٧٦ دقیقه و ١٥ ثانیه با عباس کیارستمی» در وهلهی اول و عیانترین شکلش، یک مستند/مقاله است؛ منتها نه به آن شکل مرسومتر که اشخاصی مستقیما با دوربین سخن بگویند و با استدلال کردن بیننده را به خودشان معتقد کنند. بلکه با نمایش دادن کلیپهایی شخصی که اصلا قرار هم نبوده شمایل کلاسی تئوریک به خود بگیرند نظریاتی که به آن اعتقاد دارد را با بیننده به اشتراک میگذارد، بدون هیچ اصرار و بدون هیچ ترفندی.
«نامهها». فرستادن فیلم کوتاه جایگزینی برای نامهنگاری متنی شده است، نامهنگاری ویدئویی بین استاد عباس کیارستمی و ویکتور اریسه؛ نامههایی که در طی سالها از مرز و مملکتی به سوی دیاری دیگر ارسال میشوند. در یکی از آخرین ویدئوهای ساخته شده باران میبارد، استاد در حال رانندگی است و میگوید ترجیح داده برای پاسخ به نامهی اریسه چند روزی را، تنها سفر کند؛ از احوالات تنهایی سفر کردن میگوید و عکسهایی در خلوت خود میاندازد.
از دیدن «نامهها» گذشت و گذشت تا رسید به این روزها که به تماشای مستند سیفالله صمدیان نشستم؛ استاد در حال رانندگی و گرفتن همان عکسهای مورد اشاره است. تنها هم نیست و چند نفر همراهیاش میکنند. دروغ؟
«پنج». شاهکاری کمتر قدر دیده. همهچیزِ آن اتفاقی به نظر میآید و طبیعت شکار شده قابل لمس است. حتی با فرض ساعتها فیلمبرداری کردن و دستچین ٧٥ دقیقه از این ساعتها، باز هم لحظات در هنگام مونتاژ شکار شدهاند دیگر، نه؟ در بکر و دست نخورده بودن نماها تردیدی وجود دارد؟
مستند صمدیان پخش میشود؛ استاد و همراهانش درحال صداگذاری فیلم هستند و در تلاشاند ثانیههایی که اردکها از جلوی دوربین عبور میکردند (در واقع کیش میشدند!) را تحریف کنند، ضرب گرفتن دست استاد و همراهانش روی برنج جایگزین صدای پای اردکها میشود؛ و خب مثل اینکه از صدای طبیعی ماسهها طبیعیتر هم به گوش میرسد! دروغ؟
سینما این دروغ شیرین. اعتراف میکنم که ادای واژهی رئالیسم حداقل از جانب نگارنده در هر زمان و مکانی یا با ترس و لرز همراه بوده است یا هیچوقت نتوانسته –نخواسته- که به واژه/ مفهوم دیگری نچسبد و از تداعی کردن واقعیت صرف در ذهن دیگران نگریزد. چراکه باید بگویم همیشه برایم سوالی حلنشدنی (و همچنان بیعلاقهام به حل کردنش) بوده که کدام واقعیت؟ کدام رئالیسم؟ واقعیتی تکزاویهای که برای هر شخص هم مفهومی مجزا دارد؟ مگرنه اینکه هر شخص هنگام فیلم دیدن، فیلم خودش را میبیند و برداشت متفاوت خود را میکند؟ با این حساب چه کسی تعیین میکند چه چیزی واقعی است؟ و اصلا مگر واقعیت لحظه ضبط (اسیر) هم میشود؟
«٧٦ دقیقه و ١٥ ثانیه با عباس کیارستمی» در وهلهی اول و عیانترین شکلش، یک مستند/ مقاله است؛ منتها نه به آن شکل مرسومتر که اشخاصی مستقیما با دوربین سخن بگویند و با استدلال کردن بیننده را به خودشان معتقد کنند. بلکه با نمایش دادن کلیپهایی شخصی که اصلا قرار هم نبوده شمایل کلاسی تئوریک به خود بگیرند نظریاتی که به آن اعتقاد دارد را با بیننده به اشتراک میگذارد، بدون هیچ اصرار و بدون هیچ ترفندی. نظر، که عباس کیارستمی فیلمسازی نبود که واقعیت را نشان دهد، عباس کیارستمی فیلمسازی بود که واقعیت را میچید. ویژگی که از همان آغاز با بسیاری از فیلمسازان تاریخ سینما بوده است، تلاشی برای واقعیتر جلوه دادن آنچه واقعی نیست و رندانه کاشتن باورها در ذهن مخاطب و حتی ذهن خود فیلمساز؛ و این کم و بیش همان چیزی است که از زبان استاد در همین مستند گفته میشود: دیوار یک بنای خیالی چه محکم است...
حال در شکلگیری این مستند/ مقاله تا چه اندازه سیفالله صمدیان نقش داشته است؟ آیا میشود او را در قامتی جز فیلمبردار تصور کرد؟ فیلمبرداری از پشتصحنهی فیلمهای استاد، ورکشاپهایش، سفرهایش، ملاقاتهایش با مسعود کیمیایی و ژولیت بینوش و...
آیا اقدامات صمدیان در جهت ساخت مستند مورد نظر، تنها به مونتاژ چند ویدئوی قدیمی خلاصه میشود؟ آیا او تنها ایدهپردازی است که از میان تعدادی ویدئوی پیشتر فیلمبرداری شده دست به انتخاب زده است؟ آیا هنگامی که استاد در جادههای برفی عکس میگیرد و همزمان صمدیان از این کنشِ عکس گرفتنِ او فیلمبرداری میکند و همین فیلم میشود بخشی از «جادههای کیارستمی»، دیگر این ویدئو که در فیلم دیگری پخش شده و معنا یافته، متعلق به صمدیان نیست و بازنمایشش در این مستند باید غیرهمخوان و کلاژگون شمارده شود؟ ادامه دادن این سوالها هدف این نوشته (حداقل در متن) نیست که بحث گستردهتر شود و به سوال سختتری ارجاعمان دهد که: وقتی از سینمای مستند حرف میزنیم، از چه حرف میزنیم؟ اما میشود با پیش کشیدن موضوع واقعنمایی که بارها و بارها در مستند مذکور به مثابهی برگ همیشه برندهای رو میشود، مستند صمدیان را از دل این سوالها بیرون بکشیم –فراری دهیم- و بیشتر از دل آنچه خود به رخ میکشد بررسی کنیم؛ و بگوییم که میشود گفت از کجا معلوم صمدیان مستندش را نچیده باشد؟
دوربین در حال نشان دادن گوشهای از شیشهی ماشین است و هیچ چیز دیگری در کادر خود ندارد. شیشه را باران خیس کرده. صدای آواز خواندنِ استاد روی تصویر شنیده میشود. دروغ؟
یا بیایید به زمانهای دیگر فیلمبرداری کردنِ صمدیان دوباره فکر کنیم؛ دوربین (خواسته یا ناخواسته؟) تا چه اندازه با مخاطب شوخی میکند؟ آیا سکانس پایانی و بینظیر مستند (که چیزی کم از سکانس پایانی و بینظیر «زیر درختان زیتون» نداشت) یک حرکت تمرین نشده بود؟ طاهره واقعاً همان اطراف بود یا استاد صرفا داشت از آن شوخیهای خاص خودش را (با آگاهی دوربینی که روشن است) میکرد؟ راستی کسی میدانست که از آن سکانس (سکانس صمدیان) روزی اینگونه استفاده خواهد شد؟ تا چه اندازهاش را روزگار چیده است؟ کنار هم قرار دادن این حرفها و اینگونه شک کردنها، چندان غریب نیست وقتی صحبت به عباس کیارستمی میرسد. مستند صمدیان چه بخواهد و چه نخواهد، خودش را وارد بازی کرده که افراد زیادی با آن خاطره دارند؛ و همین شده که این مستند برای شناساندن عباس کیارستمی به مخاطبِ نامحرم نیست، بلکه یادآوریست برای کیارستمیشناسها (همین بس که تصورش را داشته باشیم، تصوری کوچک)؛ یادآوری برای کسانی که او در یادشان مانده و در قسمتی از وجودشان جای خوش کرده. پرترهی خلق شده توسط صمدیان، به سبب بیوگرافیک نبودن، شاید برای خیلیها غیرقابل فهم باشد و احتمالا مخاطب گستردهای نخواهد داشت، اما برای مخاطب خاص خود که همچون خاطرهای شیرین به تماشای آن نشسته است، کلی ارزش دارد؛ به خصوص از آن جهت که مستند، به مانند «زندگی و دیگر هیچ»، مرگ را بهانه کرده، اما سوگنامه تنظیم نکرده؛ در تمام مدتِ زمان آن هیچ نشانهای از درد نیست، هیچ نشانهای از گله نیست، هیچ نشانهای از فقدان نیست،... و در عوض، زندگی را نشانمان میدهد.