هاتف علیمردانی از پرکارترین فیلمسازان چند سال اخیر سینمای ایران بوده است. در پنج سال گذشته او هر سال فیلم ساخته و هر سال در جشنواره حضور داشته و بازخوردهای گاهی مثبت و گاهی منفی دریافت کرده است. آخرین فیلم او «آباجان» کاملا در مسیر حرکت فیلمسازیاش جای میگیرد و به عبارتی تمام مؤلفههای متنی و اجرایی فیلمهای قبلی را با خود به همراه دارد و به شکلی شدیدتر و متمرکزتر به کار گرفته است.
توجه: خطر لو رفتن داستان فیلم
داستان در مورد زندگی یک خانواده زنجانی در سالهای میانی جنگ است و حوادث پیش آمده برای آنها در این بازه بدون اتکا به خط داستانی مشخص به نمایش درمیآید. فاطمه معتمدآریا که در نقش مادر خانواده (آبا) ظاهر شده است تقریبا اصلیترین شخصیت فیلم است و در اکثر صحنهها حضور دارد. رفت و آمدهای دخترها و دامادهای خانواده به خانه آباجان باعث وقوع حوادثی میشود که عناصر داستانی فیلم را ایجاد میکنند ضمن اینکه بخشی از این رویدادها در بستر جنگ قابل تعریف هستند و میتوان فیلم را روایتگر مشکلات خانوادهای دانست که همزمان با بحرانهای خانوادگی و بحرانهای ناشی از جنگ مواجه میشوند.
اولین و مهمترین مشکل فیلم علیمردانی عدم استفاده از یک خط داستانی مشخص و ثابت به عنوان محور پیشروی فیلم است. چنین خط داستانیای هرچند کمرنگ میتواند بین حوادث مختلف فیلم پیوستگی و ارتباط ایجاد کرده و تأثیرگذاری یکپارچهای خلق کند. درگیر کردن مخاطب با چند عنصر داستانی ثابت و سرک کشیدن به ابعاد مختلف داستان با استفاده از رویدادهای جانبی باعث میشود عنصر تمرکز در رابطه فیلم و تماشاگر حضور داشته باشد. طبیعی است که نبود این خط محوری برای فیلمی مثل «آباجان» زیانهای فراوانی به همراه دارد. روایتگری علیمردانی مبتنی بر بحران است. این سبک داستانگویی به راحتی در دو فیلم قبلی او «کوچه بینام» و «هفتت ماهگی» قابل لمس بود و حالا در «آباجان» بسیار پررنگتر دیده میشود. داستان با خطر مرگ پدر خانواده شروع میشود، کمی بعد درگیری با دختر خانواده یک بحران دیگر ایجاد میکند، پسر کوچکی تریاک خرده تا دم مرگ میرود، کشف اعلامیههایی ظاهرا ضد حکومت اعضای خانواده را به خطر میاندازد، دختر خانواده از خانه فرار میکند، پسر مفقود شده آباجان در تلویزیون نشان داده میشود، مدرسه نوه آباجان توسط جتهای دشمن بمباران میشود و...
فقط کافی است این بحرانها را یک به یک ذکر کنیم تا مشخص شود با چه ساختار داستانگوییای مواجه هستیم. فیلم برای جلب توجه مخاطب خودش را به هر دری میزند و هر لحظه دست به خلق بحرانی عجیب و غیرمنطقی میزند که هیجان و درگیری و تنش را به اوج رسانده مخاطب را درگیر داستان نگه دارد اما هیچ ارتباط جدیای با شخصیتها شکل نگرفته در نتیجه هیچ موقعیت داستانی تأثیرگذار و جدیای هم در فیلم مشاهده نمیشود. شکل پرداخت بحرانها اتکای همه جانبه به سطح ماجرا را نشان میدهد. حتی در هر تک بحران به شکل مستقل فیلمساز به دنبال پرداختی جدی و تأثیرگذار نیست و بخشهایی از موقعیت را هدف میگیرد که پررنگ شدنشان ایجاد ابتذال میکند. البته دلیل این رویکرد چیزی جز جلب نظر مخاطب نیست اما علیمردانی به زودی خواهد فهمید که در مسیر اشتباهی حرکت میکند. برای مثال زمانی که دختر خانواده با مردی غریبه دیده میشود و در خانه جنجال به پا میشود شکل پرداخت ماجرا و عشوهگریهای دختر جوان چنان به سمت کلیشه میرود که از مختصات زمانی و مکانی فیلم جدا شده به شکل یک الگوی ثابت تکراری در میآید. دختر جوان خانواده سنتی زنجانی در زمان جنگ همان اکتها و حرکاتی را ارائه میکند که باران کوثری در «کوچه بینام» یا پگاه آهنگرانی در «هفت ماهگی». جالب اینجاست که این اکتها فقط به فیلمهای علیمردانی خلاصه نمیشود و میتوان آنها را در آثار دهنمکی و سهیلی و تعداد زیادی از فیلمسازان مثلا تجاریساز مشاهده کرد.
کلیشههای تکرار شونده در سینمای ایران خود میتواند موضوع متن دیگری باشد و پرداختن به آن هدف این نوشته نیست اما نکته مهم اینجاست که علیمردانی شدیدا در این کلیشهها گرفتار شده و توان خلق یک شخصیت منحصر به فرد و یک موقعیت دراماتیک منطقی و توجیهپذیر را ندارد! در اکثر سکانسهای فیلم شاهد دعوا و درگیریهای لفظی با صدای بلند هستیم. شخصیتها مدام بر سر هم فریاد میزنند و این توهم که بازی در تنشهای بالا خود به خود میتواند تأثیرگذارتر باشد در فیلم دیده میشود. به همین دلیل هر بحرانی با دلیل و بیدلیل به یک درگیری لفظی کشیده میشود. تا حدی بامزه است که در بخشهایی از فیلم پایان دادن به یک بحران فقط با شروع بحران بعدی امکانپذیر میشود و فیلمساز خود متوجه چنین اغراق زنندهای در ساختار داستان نشده است. شخصیتپردازی در فیلم بسیار ناقص کار شده و از هر شخصیت فقط چند مؤلفه اخلاقی و رفتاری میبینیم که به شکل خلاصه شدهای بهانه لازم برای بحرانها را فراهم میکنند. در نتیجه این مؤلفههای رفتاری را در موقعیتهای متناسب نمیبینیم. میدانیم شخصیت حمید آذرنگ یک ناظم مدرسه است که رفتاری بسیار خشن دارد. به گرایشهای مذهبی و اسلامی تظاهر میکند. در خلوت تریاک مصرف میکند و ترسی از تهمت زدن به مردم ندارد. رفیق پسر گمشده آباجان بوده است و در لحظات بحرانی از کمک به خانواده دریغ نمیکند. چنانکه مشخص است مجموعهای از ویژگیهای مثبت و منفی به شکل بیربط برای یک کاراکتر نوشته شده است تا در هر موقعیت و هر بحران جای گرفته و نقشی داشته باشد. اما همان قدر که فیلم در ایجاد یک کلیت مشخص ناتوان است شخصیتها هم به تعریف قابل درکی نمیرسند.
فیلم عملا فاقد پایانبندی است. آخرین بحران نمایش داده میشود و جایی در میانه آن فیلم تمام میشود. چنین پایانی اگر چه باعث تعجب است اما در شناسایی و درک هدف اصلی فیلمساز میتوان از آن استفاده کرد. به نظر میرسد علیمردانی سعی داشته با حذف خط داستانی ثابت قدم مثبتی در خلق فضا برداشته و کاری شبیه به «نفس» اثر نرگس آبیار انجام دهد. اما اشتباه اصلی اینجاست که موقعیتهای انتخابی در فیلم توان فضاسازی ندارند. موقعیتها کارکرد شخصیتپردازانه ندارند، خلوت شخصیتها را به ما نشان نمیدهند. کاراکتر اصلی و نقش اول که مشکل همراهی را در چنین فیلمهایی حل میکند در این فیلم حضور ندارد. پیوستگی معنایی در بین موقعیتهای انتخابی دیده نمیشود. حتی از کنار هم گذاشتن موقعیتها معنایی خلق نمیشود. متأسفانه «آباجان» نه تنها بسیار عقبتر از «نفس» نرگس آبیار میایستد بلکه برای خود علیمردانی هم یک پسرفت است. به سختی قابل تصور بود که او پس از «هفت ماهگی» فیلمی ضعیفتر بسازد اما این اتفاق رخ داده است. شاید این نکته برای علیمردانی یک ضرورت باشد که کمی بیشتر روی فیلمنامههایش کار کند و به جای حضور هر ساله در سینما، سالی را برای فکر کردن روی متن و بهبود آن بگذارد.