«آشوب» یک شاهکار است، یک کار سفت و سخت که هرچند در سال 1985 ساخته شده، اما هنوز هم معجزهآسا بهنظر میرسد.
دو سال پس از مرگ آکیرا کوروساوا، کارگردان بزرگ ژاپنی در سن ۸۸ سالگی، بالاخره خاطراتش زنده شد. در ماه ژانویه آرشیو هاروارد در دانشگاه کمبریج برنامهای به نام «آخرین کارهای کوروساوا» به راه انداخت و فیلمهایی را که بین سالهای ۱۹۷۰ تا ۱۹۹۱ ساخته بود پخش کرد. در واقع دورانی که خود کوروساوا از آن به نام «دوران پس از میفونه» [توشیرو میفونه بازیگر مشهور ژاپنی] یاد میکند. (بازیگری که در تمام کارهای کوروساوا در بین سالهای ۱۹۴۸ تا ۱۹۶۵ بازی کرده بود.)
یکی از این فیلمها «آشوب» است؛ نسخهی ساموراییوار «شاه لیر». احترام به این کارگردان افسانهای به نظر غریب میآید، اما این فیلم معروفش باید پنج سال قبل از مرگش پخش میشد، نه دو سال بعد از آن. با این همه سوای اعتباری که کوروساوا نیم قرن برای خودش به دست آورده ـ درست بعد از «راشومون» بود که از مرزهای کشورش فرا رفت ـ یافتن پشتوانهی اقتصادی برای فیلمهایش به شدت سخت شد. بین سالهای ۱۹۷۰ تا ۱۹۹۰ تقریبا نصف میزان فیلمهایی را ساخت که بین سالهای ۱۹۵۰ تا ۱۹۶۰ ساخته بود. دلیل کم شدن سرعتش، بالا رفتن هزینههای تولید و بیعلاقگی فیلمبینهای آمریکایی برای تماشای فیلمهای خارجی بود و بدون شک یک دلیل دیگرش هم بالا رفتن سن و سالش.
سوای این موارد، کوروساوا همیشه اصرار داشت چالشی تازه را تجربه کند، که البته برای تماشاگرانش به معنای یک چالش بسیار بزرگ بود. از سال ۱۹۸۰ به بعد اکثر فیلمهایش به مدد جورج لوکاس و فرانسیس فورد کاپولا در آمریکا پخش شدند. این فیلمهای متاخر کوروساوا فیلمهای سختفروشی بودند: طولانی بودند، قاعدهمند و حسابشدهتر بودند و بیشتر به سنتهای ژاپنی نزدیک بودند تا به تأثیراتی که از وسترنهای آمریکایی گرفته بود و قاعدتا نزدیکی چندانی نداشتند به فیلمهایی همچون «هفت سامورایی» و «یوجیمبو» که در دههی پنجاه و شصت ساخته بود. «آشوب» که در سال ۱۹۸۵ در آمریکا به نمایش درآمد، نمونهی واضحی از این ماجرا است که چه طور سبک آکیرا کوروساوا در آن دو دههی آخر تغییر کرد. وقایع این فیلم در ژاپن قرن شانزدهم میلادی رخ میدهد، دوران ساموراییها و جنگ داخلی. همین نکته فیلم را به کارهای اولش نزدیک میکند و البته فیلمِ «آشوب» سومین اقتباس او از آثار شکسپیر محسوب میشود.
«سریرِ خون» (که در سال ۱۹۵۷ ساخته شد) بیشک جادوییترین این اقتباسها بوده. «بدها آسوده میخوابند» (که در سال ۱۹۶۰ ساخته شد) هملت را در توکیوی معاصر میگذارد تا انتقام پدرش را از یک مسوول بازرگانی بگیرد، مسوولی که باعث خودکشی پدرش شده. از این منظر «بدها آسوده میخوابند» یک فیلم نوآر است که بین اقتباسی از شکسپیر و ژانر دلهرهآور شهری کوروساوا در نوسان است. در فیلم «آشوب»، شاه لیر آکیرا کوروساوا قلمرویش را برای دخترانش به جا گذاشته. کوروساوا در عین حال یک شخصیت ترکیبی هم ایجاد کرده، شخصیتی که هم از خشونت و بیقراری جسمانی رگان (یکی از دختران شاه لیر) سود میبرد، هم جاهطلبی و مهارت بانو مکبث را دارد، که البته همهی اینها را به بازی بیپروای میکوهارادا اضافه کنید تا ببینید چگونه این نقش را از آن خود کرده است.
اما «آشوب» از نظر بصری شباهتی به «سریر خون» یا سایر آثار حماسی ساموراییواری که کوروساوا پیش از این ساخته بود ندارد و این تفاوت فقط در تصویربرداری خیرهکنندهی تاکو سیتو و مشاورا اودا نیست. (آکیرا کوروساوا تا سال ۱۹۷۰ فقط فیلمهای سیاه و سفید میساخت.) در فیلمهای اولاش آکیرا کوروساوا تصاویری متراکم و باز، که با حال و هوا و رفتار پُر بود میگرفت و دوست داشت که بازیگرانش را به دوربین نزدیک کند، تقریبا آنها را از فاصلهای مشخص دورتر نمیکرد. تقریبا در یک ساعت اول فیلم «آشوب» اصلا هیچ نمای نزدیکی وجود ندارد و با وجود اینکه صحنه پر از عناصر بصری است، اما همهچیز برای ما شبیه یکجور پیشدستی است. حتا جایی که داستان به جنگ میرسد و کوروساوا شخصیت اصلیاش، یعنی هیدتورا، را محور داستان و فیلم قرار میدهد، صحنهی درگیری خصوصیتی نقاشیوار پیدا میکند؛ درست مثل فیلم «کاگهموشا/ شبح جنگجو»، فیلم «آشوب» هم به جای آنکه معنایش را در تدوین پیدا کند، به نوعی خودش را در طراحی صحنه پیش میاندازد و این برای کارگردانی که در تدوین سریع مهارت دارد و شناخته شده است عملا پیشرفتی بسیار مهم محسوب میشود.
در عین حال، این انتخابی از روی خودسری نیست. سبک بصری «آشوب» باعث میشود تماشاگرش تا میزان زیادی از کار دور باشد. کوروساوا این کار را با ارائهی تصویری از هیدتورا به عنوان آدمی که نمیشود دوستش داشت انجام میدهد تا نشان دهد چگونه یک انسان میتواند محصول و تجسم جامعهای تنفربرانگیز و متناقض باشد. آکیرا کوروساوا میخواست تماشاگرانش را وادارد که برای مردی اشک بریزند که به خاطر همهی رنجهایی که نصیب دیگران کرده، دلایل بسیاری برای رویگرداندنمان از او داریم. چیزی که کوروساوا از تماشاگرش میخواهد، انسانیتی بدون قضاوت است. «آشوب» یک شاهکار است، یک کار سفت و سخت که هرچند در سال ۱۹۸۵ ساخته شده، اما هنوز هم معجزهآسا بهنظر میرسد.
«مادادایو» شاید برای تماشاگران آمریکایی جذابتر از «آشوب» به نظر برسد. حس و حال این فیلم یکی مانده به آخر آکیرا کوروساوا را دارد؛ یعنی فیلم «راپسودی ماه اوت» (که در سال ۱۹۹۱ ساخته شد) و نزدیک به برخی از هشت تصویری است که در او در فیلم زندگینامهایاش یعنی «رویاهای آکیرا کوروساوا» ساخت. فیلم «رویاها» معمولا به دیدهی تفکری بر محیط نگریسته میشود و «راپسودی ماه اوت» دربارهی بمباران ناکازاکی است. «مادادایو» کمتر از این فیلمها تحت تاثیر به نظر میرسد؛ گویی که هم نوعی اندیشه پشت این فیلم نهفته است و هم به نوعی به مسالهی بالا رفتن سن و سال میپردازد.
شخصیت اصلی فیلم اوچیدا (با بازی تاتسو ماتسومورو) پروفسوری بازنشسته است که دانشجویان سابقش در سالهای پایانی جنگ جهانی دوم با او روابطی نزدیک برقرار میکنند. آنها به او بعد از حملات هوایی کمک میکنند تا خانهای بسازد؛ برای تولدش مهمانی میگیرند و وقتی هم که گربهاش گم میشود همه برای یافتنش دست به کار میشوند. آنها شخصیت اوچیدا را به «طلایی ناب» تشبیه میکنند ـ طلایی بدون ناخالصی و او را تبدیل به بخشی از زندگیشان میکنند. هر سال موقع تولدش به سلامتیاش میگویند «آیا آمادهای؟» به این منظور که بگویند «آیا آمادهای زندگی را کنار بگذاری؟» و هر سال جواب میدهد «مادادایو». («هنوز نه»)
این واپسین رسالهی بیشتاب دربارهی بالا رفتن سن و سال، که نقطهی اوجش گم شدن گربهای خانگی است، برای مردی که فیلمهایی همچون «جنگهای ستارهای»، «این گروه خشن» و وسترنهای سرجو لئونه را تحت تأثیر قرار داده، خیلی عجیب به نظر میرسد. اما غیر ممکن است که نتوانیم فیلم «مادادایو» را به عنوان یک اثر شخصی که همچون ترانهای پیش میرود نبینیم. این عکسالعمل آکیرا کوروساوا به ـ و احتمالا کنار آمدن با ـ یک دورهی طولانی و ممتاز کاری است که در سه دههی گذشته بر زمینی ناهموار قدم برداشته است.
اما همچنان مضمون «مادادایو» و روح لبخندزنان مقاوم کار شاید در مواجهه با آمریکاییهایی که تجربهی فیلمهای «رؤیاها» و «راپسودی ماه اوت» برایشان ناموفق بوده، سخت به نظر برسد. زیبا است اگر روزی ببینیم که فیلمهای آکیرا کوروساوا به جایگاهی رسیدهاند که پروفسور اوچیدا برای دانشجویانش رسیده بود، یعنی نه یک خاطره از چیزی بزرگ؛ بلکه یک میراث همیشه زنده.