در «طهران: روزهای آشنایی» چه اتفاقی میافتد؟ یک منجی فرازمینی، مشکلات همه را حل میکند. گیرم که چنین آدمی در گوشهای از این شهر حی و حاضر باشد یا افرادی دیگر مابهازای عینی این منجی آرمانی فیلم و فیلمساز تلقی شوند که خیرخواهیها و نیکوکاریهای ورای تصور ما اعضای طبقه متوسط از آنها سر میزند. ارائه این تصویر به عنوان جلوه معرفیواری که مهرجویی دارد از کلانشهر بیدر و پیکری مثل تهران این زمانه و این جامعه ارائه میدهد، چه کارکردی خواهد داشت؟
روا نمیدانم اگر به تعبیر خانم وحیده محمدیفر، فیلمنامهنویس «طهران: روزهای آشنایی» و همسر آقای داریوش مهرجویی که تا عمر دارم یکی از دو سه محبوبترین فیلمساز ایرانیام باقی خواهد ماند، نوع انتقادات این نوشته به این فیلم را نتیجه بدبینی و تلخاندیشی و زندگی را به کام خود و دیگران زهرمار کردن بپندارید. دوستان نزدیکم یا حتی آنها که اندکی همنشینی داشتهایم، همیشه از میزان طنز و شوخی و حتی مسخرگیهایم به خنده یا گاه از شدت افراط به گله افتادهاند و حتی در موارد متعدد، کسانی که احیانا افسردگیهایی داشتهاند از جنس همان که خانم محمدیفر در یادداشتی در ماهنامه فیلم توصیف کرده، این میزان سرحالی افراطی و همیشگیام را حاصل بیدردی و خلوضعی دانستهاند. پس اگر میخواهم همین بیدردی را به «طهران: روزهای آشنایی» نسبت دهم و اتفاقا آن را از خلوضعی اصیل و باطراوت شاهکارهایی چون «اجارهنشینها»، «دختردایی گمشده»، «میکس» و «مهمان مامان» دور و بری بدانم، این به یبوست مزاج و عبوسی و ناسرحالیای که اصلا ندارم، برنمیگردد.
ماجرا این است که اگر ما گروتسک را گهگاه در سینمای ایران هم با نمونههایی چند به یاد میآوریم، اگر میدانیم لحن دوگانه هم هجوآمیز و هم توام با جدی گرفتن و جدی پردازشکردن موقعیت انسان مستأصل در شرایط اجتماعی این روزگار چگونه میتواند از تنگنای ممیزی بگذرد، اگر وعدههای خوشبینانه و واکنشهای خوشباورانه را در رویارویی پایانی شخصیتهای فیلمی چون «اجارهنشینها» در تاریخ این سینما بیمشابه یافتهایم، همه را مدیون داریوش مهرجویی بوده و هستیم. این که آن جا هم چند مسئول دولتی میآمدند و به ساکنان زخمی و درب و داغان ساختمان که دیگر ویرانهای بیش نبود، وعده خانهدار شدن میدادند و آنها هم با ذوقزدگی باورشان میشد، برای مسئولان دولتی دیگری که میخواستند در سال ۱۳۶۵ پروانه نمایش فیلم را صادر کنند، به معنای لحن همدلانه و امیدوارکننده فیلم در خصوص حل شدن مشکلات اجتماعی بود و برای مردم و بینندگان درست فیلم، نشانهای آشکار از هجو کلیت پدیده «وعده و وعید» در شعارهای رسمی به شمار میآمد و ظرافت و ظرفیتهای کار و هنر مهرجویی بود که این هر دو را در یک کنش/ موقعیت/ سکانس، یک جا داشت. حالا و در «طهران: روزهای آشنایی» چه اتفاقی میافتد؟ دایی بابایی هست که یکی از بناهای استثنایی شهر را به یک خانه سالمندان ظاهرا رایگان برای پیران خوشدل و خوشمشربی مثل خودش بدل کرده و در ابعادی حتی فراتر از یک منجی فرازمینی، مشکلات همه را حل میکند و از جمله به زوج اصلی فیلم میگوید که تمام تعمیرات خانه قدیمی و سقف ریخته آنها را هم به عنوان عیدی و هدیه تقدیمشان خواهد کرد. گیرم که چنین آدمی در گوشهای از این شهر حی و حاضر باشد یا افرادی دیگر مابهازای عینی این منجی آرمانی فیلم و فیلمساز تلقی شوند که خیرخواهیها و نیکوکاریهای ورای تصور ما اعضای طبقه متوسط از آنها سر میزند. ارائه این تصویر به عنوان جلوه معرفیواری که مهرجویی دارد از کلانشهر بیدر و پیکری مثل تهران این زمانه و این جامعه ارائه میدهد، چه کارکردی خواهد داشت؟ قرار است با پایان کار مثلا حال چند بیننده فیلم را خوب کنیم؟ جز دوستم امیر قادری که این همه بر در بیخیالی کوفتن را – که باز تکرار میکنم، خودم استاد افراطی این کارم اما آن را در دل فیلمی در این شرایط مجاز یا دستکم هنرمندانه نمیدانم- امتیاز فیلم میداند، چه کسی در واکنش به این همه خوشبینی میتواند هیچ مقایسهای میان واقعیت عینی و جهان خوش خیالانه فیلم صورت ندهد؟
گروه رپ زیرزمینی «زد بازی» ترانه بسیار زیبایی دارد به نام «کوچه» که در متن شعر آن، خواننده/ راوی مدام از این که اوضاع خوب است و شهر زیباست و حتی پدر قهرمان است تنها به این خاطر که سر کار میرود (!) حرف میزند و تا انتها هم هیچ جا معادله را معکوس نمیکند و از واقعیات تلخ اجتماعی نمیگوید. اما مخاطب در پس همین وصف اوضاع خوش و خرم، بیسرسوزنی تردید درمییابد که این ترانه وارونهنمایی و نقیضهگویی محض است و دقیقا دارد شرایطی را تصویر میکند که برعکس آن اوضاع است. جالب این جاست که وقتی در اوایل «طهران: روزهای آشنایی» شخصیتها روی نمایی که از روی تابلوی یک مرکز فرهنگی همسو با نگاه رسمی این دوران گذر میکرد، به یاد میآوردند که زمانی این جا سینما پارامونت بوده و در خیالشان ترانهای از دل فیلم محبوب هوشنگ گلمکانی و داریوش مهرجویی و بسیاری دیگر یعنی «اشکها و لبخندها» (نسخه دوبله به فارسی موزیکال مشهور آوای موسیقی) را میشنوند و در واقعیت آن را زیرلب زمزمه میکنند، داشتم برای چندمین بار از دیدن فیلمی در کارنامه مهرجویی که بدون نالهها و رقتانگیزیهای رایج فیلمهای ظاهرا اجتماعی این سینما، دارد با سرخوشی و شیطنت به بر باد رفتن رویاهای دسته جمعی اشاره میکند، به وجد در میآمدم که هیچ، بال در میآوردم. ولی دریغ که این تنها و واقعا تنها اشاره دوگانه اینچنینی فیلم بود و در بقیه مسیر، فیلم عملا داشت میکوشید همین شرایط را با تزئیناتی چون آن رستوران فرنگی شیک و نقش و نگار کاخ و مشاعره خاله زنکی با اشعار بیمزه و دمدست و شیرفهم کردن بیننده درباره سرعت بالارفتن آسانسور برج میلاد و آن خیالبافی فیلمفارسیوار نهایی که کسی میرسد و خانههای خرابتان را بیدریافت هزینه و بی حتی وام و قرض دادن، میسازد، به عنوان شرایطی مطلوب و خالی از اشکال و مشکل، به خورد تماشاگرش میداد. این مثل همان کاری است که مثلا سالار عقیلی با قرار دادن ترانه بیش از حد خوشبینانه «خوشهچین» در آلبوم البته زیبای «مایه ناز» کرده و چون در شعر کریم فکور از «شادی بیپایان» مردم گفته و حتی تأکید کرده که آدم درست و حسابی کوچکترین گله و شکایتی نسبت به وضع موجود نباید داشته باشد، به ترانه محبوب رادیو و تلویزیون هم بدل شده و مدام دارد از این و آن شبکه پخش میشود! بله، همه میدانیم که مهرجویی این فیلم را پیشتر ساخته بود و عقیلی آهنگش را از دل گذشته و کارهای استادان قدیم موسیقی ایران به شکلی گاه فاخرتر و خوشآواتر از خود آنان بازخوانی کرده است. ولی وقتی «طهران: روزهای آشنایی» در شرایطی به نمایش در میآید که یادآوری نام اولیهاش «شهر خوبان» میتواند لبخند کج و تمسخرآمیزی به گوشه لب هر شهروند این شهر بنشاند و وقتی سادهترین رفتارهای ترافیکی ما شهروندان این شهر به آن شعار چند سال پیش شهرداری که تهران را «شهر اخلاق» میخواند، جلوهای کمیک میبخشد، دیگر نمیتوان «طهران: روزهای آشنایی» و خیالات خوشبینانه و تصاویر به شدت تبلیغاتیاش از این شهر را با تداعی شعری مناسبتر از این شعر حافظ توصیف کرد که میفرماید: طوطیای را به خیال شکری دل خوش بود / ناگهش سیل فنا نقش امل باطل کرد.