توجه: خطر لو رفتن داستان فیلم
نرگس آبیار شاید تنها فیلمسازی باشد از نسل فیلمسازان تازهنفس ایران که از مسیر داستاننویسی و بازنویسی حکایتهای کهن راه گشوده است به سوی فیلمسازی. حتی سینما را به شکل آکادمیک و مرسوم نیاموخته و به گفته خودش از دوستی خواسته تا بدون طفرهرفتن و حرفهای بهکارنیامدنی، خیلی سرراست تکنیک سینما را به او یاد دهد. او مشکلی با انبوه طرحها و ایدههای احتمالی در ذهنش ندارد و به راحتی میتواند آنها را روی کاغذ بیاورد، تنها میماند تغییر مدیوم از ادبیات به سینما.
او به گفته خودش یک عمر فقط نوشتههای دیگران را ویرایش کرده است. آنقدر ویرایش کرده و کتابها به نام دیگران منتشر شدهاند که یک روز به خود آمده و با خود گفته که این چه کاری است؟! بعد دریافته است که این ویراستن و پیراستن قلم دیگران، چقدر به خودش کمک کرده تا درست و درمان بنویسد و حتی دریابد که چه بسا در سینما هم یک تدوین و پیراستن خوب میتواند کارگردانی را نجات دهد و بر صدر بنشاند. پس بیهوده نیست که وقتی کتاب داستان بلندش با عنوان «نفس» را دست میگیری به قصد خواندن، یک نفس میروی با «نفس» و نثر دلکش کتاب تو را میبرد با خودش. کتابی که استادانه نوشته شده و به هر کلمهاش فکر شده است. بله این تاثیر همان سالهای متمادی ویراستن دیگران است.
کتابی که ورای داستانش یک سویه مردمشناسانه هم دارد. شاید اگر غریبهای به یزد هم سفر کرده باشد، پیش نیاید که در اشاره به وجاهت یک خانم بشنود که: «بیبی خش»، «بیبی آرا» و این که چرا یزدیها برای صرفهجویی در واژه هنگام گپوگفت یک «بی» از «بیبی» میکاهند و اینجوری با «بیصفا» و «بیسکین» هم صمیمیتر میشوند. (یزد همسایه محمدیه در نایین- دیار زادگاه نگارنده- است و گویشهامان هم، به لحاظ صبغه کهن زرتشتیاش و حضور زرتشتیان در یزد، بسیار به هم شبیه است. ما هم به لباس کهنه میگوییم «جل» و به گردن میگوییم «مل» و گلاب به روتان به مستراح «خلا». یکی دیگر از شباهتها با دیار زادگاهم اجرای مراسم «شبیه در کردن» در روزهای تاسوعا و عاشورا است؛ دقیقا به همین شکلی که در فیلم میبینیم. و هیچ نمیتوان توانمندی کارگردان را در اجرای باورپذیر چنین صحنههایی نادیده گرفت با گونهای خصلت متمایز در میزانسن و دکوپاژ).
این مقدمه نوشته شد تا یادآوری شود که نرگس آبیار بیش از این که تبدیل به یک فیلمساز خوب شود، یک راوی خوب و اهل مطالعه و دقیق در احوالات آدمهای داستانهایش بوده است و این چه بسا ارزشش بسیار بیش از آن است که صرفا یک کارگردان و تکنسین سینما باشی و سال بیاید و تمام شود و یک رمان خوب هم نخوانده باشی. به هرحال، هنگام فیلمسازی خواه ناخواه آدمهای بسیاری دوروبرت هستند تا به تو کمک کنند که فیلمت را به سلامت به سرانجام برسانی. ولی خلق قصه در خلوت و دست تنها دخلی به جلوت فیلمسازی ندارد و خود حکایت دیگری است که بارها از آن به عنوان یک زایمان دردناک یاد شده است.
کتاب ۲۸ فصل دارد که با یک خردهروایت سومشخص وارد هر فصل میشویم و هر فصل را به شیوه اولشخص پی میگیریم با روایت خواندنی و طنازانه دختر کوچولویی به نام بهار که در خانهای نزدیکیهای و دشتی که نه آب دارد، نه برق ساکن شده است و از روزمرگیهای کودکانهاش با ما سخن میگوید. چیزی که خواننده کتاب را با دیدن فیلم به تحسین وامیدارد، این است که کارگردان تا جایی که برایش مقدور بوده، تلاش کرده تا به کتابش وفادار بماند و هم احترام واژه را نگه دارد و هم سینما.
کتاب جزئیاتی دارد که چه بسا اگر قرار باشد یک سریال احتمالی از روی فیلم ساخته شود، باید به فیلم افزوده شود. مثال در فیلم خانه اعیان و اشراف یا «کرعلی» باغبان آن خانه را که چشمهایش هم تاب دارد، نمیبینیم و برخی چیزهای دیگر که به چشمهای کودکی بهار آمده است، ولی وقتی تا به آسمان همینجور باغ است و باغ است و باغ، نماهای مستطاب هوایی در فیلم مابهازای تصویری میسازند. طعم کلم سفید و هویج و کلم قرمز و خیارسبز و خیارچمبرهای باغها را هم تنها با لذت خواندن کتاب است که میتوانیم زیر زبانمان حس کنیم. ننهآقا هم که با هنرنمایی یک پانتهآ پناهیها و بازی فراتر از بضاعتهای معمول بازیگران زن سینمای ایران، نمک فیلم و نقطه قوت آن است، در کتاب سویههایی فهیمانهتر هم دارد. حتی اگر بابای بهار از تنگی نفس هم بمیرد، به او اجازه نمیدهد تا جیش شتر بخورد! البته گفته شده که اگر قرار بود این شخصیت به واقعیت نزدیکتر و ملموستر شود، وجوه دلبههمزنتری هم میداشت. در کتاب، معلمهای سپاهی دانش با سر باز و دامنهای کوتاه توصیف شدهاند. حتی معلمی که جای معلم باحجاب بهار میآید، یک زن است با پوشش متعارف آن روزگار که خب امکان عملی شدنش در سینمای ما نیست و این است که یک مرد سبیل از بنا گوش دررفته، جایگزین او میشود. در کتاب، چکمه پلاستیکیهای قرمز را بابای بهار از کفش «بّل» آورده، ولی در فیلم این کفشها هدیه معلم است به بهار.
البته سینما در پارهای موارد اعجاز میکند و چیزی به کتاب میافزاید که به یکی از مفرحترین و طنازانهترین صحنههای فیلم تبدیل میشود. آنجا که بهار در فصل ششم کتاب با خوشحالی از مدرسه به خانه میآید و میخواهد خبر شاگرد اول شدنش را به ننهآقا بدهد. در کتاب فقط میخوانیم که ننهآقا قربان صدقه بهار میرود، ولی در فیلم ننهآقا که از صدازدنهای پشت سر هم بهار دستپاچه شده، کار خود را در مستراح نیمهکاره رها میکند و آفتابه به دست بیرون میآید و با هنرنمایی دیدنی پانتهآ پناهیها و آن اخم خاص در چهره میگوید: «خب حالا گفتم چی شده! نفهمیدم چیکار کردم!»
فصل پانزدهم کتاب هم با عنوان «بهار با قاشقش توی بشقاب خورشت را میگردد. از گوشت خبری نیست.» با اعجاز سینما بسیار مفرحتر شده است. بهار مهمان خانه عمویش است و عمو سر نیر خانم-زنعمو- به دلیل پسرزا بودنش هوو آورده. تنها در فیلم است که با خلاقیت شبنم مقدمی و یکی دیگر از کرشمههای بازیگرانه و افزودن لهجه اصفهانی به نقش، فیلم سرشار از ملاحت میشود. مثل خود زندگی که معجونی است از تلخیها و شادیها.
فصل پایان کتاب که بر خلاف فصلهای قبلی تماما به شیوه سوم شخص روایت میشود، به زیبایی توصیف شده و بهار را که سوار بر تاب است، میبینیم و ما هم مثل بهار تصور میکنیم که مرز بین موزاییک و آسفالت گاراژ، ساحل و دریاست و دریا را در ذهن میسازیم. ولی در فیلم آن لوله آب توی حیاط زمینهای میشود برای ترکیدن لوله به وقت بمباران و آبراههای میسازد که قایق بهار را با خود میبرد. طبعا به دلیل بضاعتهای فیلمسازی توصیف زیبا و جاندار این فصل از کتاب در فیلم غایب است، جز آن همهمههایی که در گوش بهار میپیچد که خود حماسهای است به احترام بهار که چنین تلخ و معصومانه جان میدهد. و یک سکانس پایانی بینظیر هم به فیلم افزوده شده که میتوان آن را بهتنهایی به تمام پدرانی که داغ فرزندان خردسال و نوجوانشان را دیدهاند، پیشکش کرد. حالا پدر با آن لبخند غمگین روی صورتش قدری آرام میگیرد، چون سرانجام بهار به یکی از آرزوهایش میرسد و نقاشیاش از تلویزیون پخش میشود.
کتاب و فیلم سرشار است از اینهمانیهای بینظیری که فقط همنسلان نگارنده تجربهاش کردهاند. اگر بهار زنده میماند، الان همسنوسال ما متولدین اواخر دهه ۴۰ و اوایل دهه ۵۰ بود. نسلی که اگر از سر یک اتفاق هم زنده است هنوز، هیچ چنین گمانی به سخت جانی خود نداشت! نسلی که در دبستان شور انقلاب را تجربه کرد. در سرمای زمستان با دستهای یخزده کوچکش توی صف نفت ایستاد. وحشت شبهای موشک باران را تجربه کرد. بعدتر به جبهه رفت و بسیاری از دوستان همرزمش را از دست داد. بهار زنده نماند اما بهارهای بسیاری خودشان را روی پرده سینما دیدند و با غمی دلپذیر با خود گفتند که اگر بهار زنده میماند.