«کافه ستاره» به وضوح اثری تلخ است که شخصیتهایش ناکام و نامراد باقی میمانند و آرزوهایشان بر باد میرود؛ یا میمیرند یا در تلخی و تباهی زندگی خود دست و پا میزنند. چرا فیلم سراغ چنین داستانی سرشار از تیرگی و تباهی و نومیدی میرود؟ آیا تماشاگر چنین درونمایههایی را میپسندد؟ آیا فیلمسازان سینمای ایران بر اساس میل و رغبت مخاطبان فیلم میسازند؟ پاسخ قطعا منفی است.
توجه: خطر لو رفتن داستان فیلم
تحلیل و نقد فیلمی که طابق النعل بالنعل بر اساس فیلم دیگری ساخته شده باشد، تفاوتی با فیلمی ندارد که فیلمنامهاش اریژینال است و از هیچ اثر یا فیلم دیگری اقتباس نشده است. بنابراین میتوانیم این را نادیده بگیریم که «کافه ستاره» برگردان تقریبا وفادارانهی فیلم دیگری است با نام «کوچه میداگ» و به داستان و شخصیتها و تمهیدهای روایی آن اشاره کنیم. هر چند این باعث میشود برخی از ضعفها به شدت آشکار شوند.
یکی از نخستین و آشکارترین نکاتی که در فیلم سامان مقدم توجه ما را به خود جلب میکند، شکسته شدن زمان و عدم ترتیب زمانی رخدادها است. ابتدا روایت فریبا (افسانه بایگان) را داریم که فریدون (شاهرخ فروتنیان) زندگی را بر او زهر کرده و خسرو (حامد بهداد) برادر فریبا که پول و گذرنامهاش را به فریدون داده به این امید که برایش کاری در ژاپن فراهم کند، سرانجام قرار از کف میدهد و فریدون را به قتل میرساند. روایت دوم که سالومه نام دارد به ارتباط سالومه (هانیه توسلی) و ابی (پژمان بازغی) میپردازد. ابی که دوست نزدیک خسرو است، او را به بندرعباس میفرستد تا اوضاع بعد از مرگ فریدون آرام شود. خسرو برای آب کردن طلاهایی که خسرو از فریدون برداشته به زندان میافتد و کتی (نگار فروزنده) باعث میشود سالومه بپذیرد که به امیدی واهی از مملکت برود. از سوی دیگر ملوک (رویا تیموریان) که خسرو را دوست دارد، بعد از شنیدن خبر مرگش ناگهان عاشق جوان دیگری میشود. در پایان و در سکانسی رویاگون، همهی آنهایی که مردهاند، شادمان برای عروسی ملوک دست میزنند.
«کافه ستاره» به وضوح اثری تلخ است که شخصیتهایش ناکام و نامراد باقی میمانند و آرزوهایشان بر باد میرود؛ یا میمیرند یا در تلخی و تباهی زندگی خود دست و پا میزنند. چرا فیلم سراغ چنین داستانی سرشار از تیرگی و تباهی و نومیدی میرود؟ آیا تماشاگر چنین درونمایههایی را میپسندد؟ آیا فیلمسازان سینمای ایران بر اساس میل و رغبت مخاطبان فیلم میسازند؟ پاسخ قطعا منفی است.
بارها و به شیوههای مختلف به این موضوع پرداخته شده است که بسیاری از فیلمسازان سینمای ایران در واقع به تنها چیزی که اهمیت نمیدهند، خواست و ارادهی تماشاگران است. بسیاری بر این باورند که تماشاگران در سینمای ما بسیار منفعل عمل میکنند و همیشه چشمشان به دست فیلمساز است تا چه اثری برایشان بسازد و آنها بروند و تماشا کنند. کمتر پیش میآید که فیلمساز و کارگردانی را سراغ داشته باشیم که در گفتوگو پیرامون آثارش، اندک اشارهای به خواستهها و تمایلات تماشاگر داشته باشد. در این موارد یا فیلمساز دوست داشته سراغ مضمونی برود یا دلش خواسته با فرم بازی کند. این اتفاق در سالهای اخیر نمود بیشتری در سینمای ما داشته است. «کافه ستاره» سال ۱۳۸۱ ساخته شد و ۱۳۸۴ در بیست و چهارمین جشنواره فیلم فجر به نمایش درآمد. زمانی که شاید تماشاگران کمتر چنین مضامین تلخی مورد توجهشان بود. هر چند در دوران اخیر نیز چنین مضامینی کمتر مورد توجه است. در این زمینه نگاه کنیم به آثار پرفروش سینمای ایران در یکیدو سال اخیر که بجز یک استثنا مابقی کمدی هستند.
از نظر برخی سینماگران ما، تنها و تنها درامهای تلخ، جدی گرفته میشوند و فضای مفرح در یک فیلم فاقد جدیت است و «واقعی» نیست. بنابراین سرگذشت تلخ فریبا و فریدون لاقید (که از نسخهی مکزیکی به مراتب پاستوریزهتر است) از یک سو و سرنوشت سیاه سالومه و زندانی شدن ابی و بر باد رفتن زندگیشان واقعی است و تماشاگر میتواند آن را جدی فرض کند. رقتانگیز بودن شخصیت ملوک و عشق ناکامش به خسرو و البته مرگ خسرو، ظاهرا برای تماشاگر ما قرار است جذابیت داشته باشد. توجه کنیم که در لابهلای این همه تلخی و تباهی کمیک بودن حرکات ملوک هنگام ورزش از نظر دور نمانده است. این در واقع شخصیت ملوک را بر باد میدهد، چون ما به عنوان تماشاگر او را باور نخواهیم کرد و اتفاقا جدیاش نخواهیم گرفت.
همان طور که اشاره شد، بنا نیست فیلم مقدم را به فیلم اصلی سنجاق کنیم و میتوان وجودی مستقل برایش در نظر گرفت. از این رو، پرسش اصلی ما در مقام مخاطب این خواهد بود که چرا روایت فیلم چنین است؟ در سینمای آمریکای لاتین و در آثار کسانی مانند آرایاگا و ایناریتو (عشق سگی، ۲۱ گرم، سه خاکسپاری ملکیادس استرادا) که داستان هر سه نوشتهی آریاگا است، میتوان دلایلی برای روایت نامنظم و گریز از روایت خطی ارائه کرد. اما دلیل سه بخش شدن داستانها در «کافه ستاره» چیست؟ اگر داستانها را پس و پیش کنیم و جایشان را تغییر دهیم، آیا اتفاق خاصی رخ خواهد داد؟
سامان مقدم بعد از ساخت چند سریال برای تلویزیون و شبکهی نمایش خانگی و اثر ناموفقی مانند «یک عاشقانه ساده» (۱۳۹۰) سرانجام به نظر میرسد راه خود را در سینما یافته است؛ اینکه میگوییم راه خود را بازیافته، به این معناست که پس از موفقیت خیرهکنندهی مالی «نهنگ عنبر» او بار دیگر به همان مضمون بازگشت و فیلم دیگری ساخت که آن هم توانسته تا اینجا فروش بسیار خوبی داشته باشد. با هیچ متر و معیاری «کافه ستاره» قابل مقایسه با دو فیلم اخیر مقدم نیست. این دو فیلم لحظههای بسیار مفرحی دارند و با ارجاعهای کمیک به دههی پرماجرای ۱۳۶۰ سیل مخاطبان را به سوی خود سرازیر کردهاند. اکنون میتوان مشاهده کرد که سینمای مقدم فرسنگها با «کافه ستاره» فاصله دارد. از سوی دیگر همچنان تفکراتی که منجر به ساخت اثری مانند «کافه ستاره» شدند، در سینمای ایران طرفدار دارند. هنوز هم آثاری ساخته میشوند که وقعی به مخاطب نمینهند و برای او فیلم نمیسازند و برخی سازندگان این نوع آثار معتقدند این تماشاگر است که باید خود را بالا بکشد (آیا «تلخنمایی» و «جدینمایی» تفکری والا محسوب میشوند؟) با وجود استقبال وسیع تماشاگران سینمای ایران در دو سال اخیر از آثار کمدی، همچنان پارهای بر این عقیده هستند که سینمای تلخاندیش و تیرهوتار قرار است به مذاق تماشاگران خوش بیاید. شاید اگر روزی روزگاری کسی بخواهد به مسببان ایجاد چنین تفکراتی در سینمای ایران بد بگوید، باید به دوربین دیجیتال بد گفت که کاری کرد سینمای ارزانقیمت بتواند خود را در کنار «سینمای مخاطب» جا بزند و عرض اندام کند. هر چند کسی را نمیتوان یافت که با تجربه کردن سینما مخالفتی داشته باشد.