اگر در تدوین «یک ایستگاه جلوتر» تجدیدنظر شود، فیلم بیشتر به کام مخاطب
خواهد نشست.
توجه: خطر لو رفتن داستان فیلم
موضوع «یک ایستگاه جلوتر» مرگ است؛ موضوعی ازلی- ابدی برای ساخت هر شکل از آثار ادبی و هنری خصوصا سینمایی كه هنر هفتم است. وحشت مرگ یا پذیرش و استقبال از آن موضوعی است که تلنگر شدیدی به ذهن هنرمند وارد میکند و باعث میشود اثر ادبی یا هنری سرشار از لحظههای پرتنش و کنشی خلق شود که مخاطب را با اثر همراه میکند. ظاهرا همین جذابیت باعث شده کارگردان «یک ایستگاه جلوتر» موضوع مرگ را برای ساخت اثرش انتخاب کند. اما «چگونه» گفتن در کنار «چه» گفتن نکته بسیار مهم و حساسی است که در موفقیت اثر نقش بسیار مهمی ایفا میکند.
در نگاه اول به این فیلم بسیار کمخرج و ساده به نظر میرسد کارگردان جوان موضوع مرگ را از منظر یک قوم یا گروه خاصی روایت میکند؛ چرا كه تمام ماجرا در يك دهكده و با اهالی آن، كه همه به يك زبان (آذری) حرف میزنند، روايت میشود و اين يعنی اين باور به مرگ و رفتگان نزد اين اهالی جهانشمول است، و اين يعنی نقض نظر كارگردان كه اين كار را نوعی آشنايیزدايی قلمداد كرده است.
قصه از اين قرار است كه وقتی اهالی یک روستای کوچک خبردار میشوند که پسر شهری (عباس) یکی از آنها چند روز بیشتر با مرگ فاصله ندارد، تصمیم میگیرند نامههایی را برای رفتگانشان بنویسند و از عباس میخواهند نامههایشان را با خود به آن دنیا ببرد و به عزیزانشان برساند! برای همین سکانسها و پلانهای زیادی در فیلم به نامه نوشتنها و درددل کردن اهالی روستا برای عباس میگذرد. پیرزنی از عباس میخواهد که پسر مفقودالاثرش را پیدا کند و به او میگوید: «تو که به بهشت میروی، پسر من رو هم پیدا کن. پسر حاج قاسمه، خودش حاج كاظمه، از شهدا خبرش رو بگير، از اهالی كندوان خبرش رو بگير.» به خانهای وارد میشود كه گوش تا گوش پيرمردانی با صورتهای چروكيده و چشمانی ملتمس از او میخواهند نامه آنها را به آن دنيا ببرد. اينجاست كه نامه نوشتن اهالی شروع میشود: پیرزنی شرح ماوقع زندگی بعد از فوت پسر را میگويد تا نوهاش بنويسد، پيرزن ديگری از این که پسرش سواد خواندن و نوشتن ندارد، عجز و لابه میکند و معتقد است او در آن دنیا هم آبروی مادرش را میبرد، چون سواد خواندن و نوشتن ندارد، پسر نوجوانی از عشقاش که خیلی زود بار سفر بسته و او را تنها گذاشته مینویسد، مادری برای عباس لالایی میخواند برای این که او به ذهن بسپرد و وقتی در آن دنیا پسرش را دید، برای او بخواند... هر چه عباس میگوید که آدم مرده حافظه ندارد و نمیتواند این کارها را بکند و نمیتواند با خود نامهای به آن دنیا ببرد، فایدهای ندارد و مردم مرتب از او میخواهند که ثواب کند و این کار خیر را انجام دهد و پیام آنها را به رفتگانشان برساند. در این میان تنها شیخ روستاست که او را از این کار برحذر میدارد و به او تذکر میدهد که توبه کند و نماز قضاهايش را بخواند و اعمال خير انجام دهد تا سر پل صراط نكير و منكر حسابش را درست رسيدگي كنند و جزاي خير به او بدهند.
چنین باوری به مرگ و دنیای آخرت بروز بیرونی باوری است که همه ما، حداقل مسلمانان شیعه به دنیای پس از مرگ و قدرت سفركردهها به آن دنيا داریم. همه ما گاه و بیگاه با آنها صحبت میکنیم؛ وقت گرفتاری بيشتر از هر وقت ديگر اين باور را داريم، برای همين حتی در اين مواقع سر مزارشان میرويم و سر درددل باز میكنيم. «یک ایستگاه جلوتر» این باور را به شکل انتقال پیام از طریق فردی که به زودی به آن دنیا خواهد رفت، طرح میکند و انگار که باور همیشگی ما، یعنی ارتباط مستقیم ما با رفتگان را زیر سوال میبرد. خصوصا که حضور نابازیگران و بازی سرد و بیروح عباس که سردی کلام و رفتارش ناامیدی و مسخشدگی برای مرگی غيرمنتظر را تداعی میکند، اجازه نمیدهد ارتباط لازم با مخاطب برقرار شود.
اما چه گفتن و چگونه گفتن توامان است كه يك اثر را دارای اهميت ميكند؛ چيزي كه به نظر ميرسد كارگردان دقت لازم را به آن نداشته است. عباس برای این که برای این سفر آماده شود، بعد از سالها به روستای کودکی و کنار مادر برگشته است. در طول راه با نوجواناني برخورد میكند كه ماشين هيلمن قديمی او را كه در برف گير كرده، هل میدهند، اما دليل حضور آنها درك نمیشود. بعد كه به روستا میرسد و خبر بيماریاش را به مادر میدهد، ديدارهايی با اهالی روستا دارد تا پيامهايشان را به رفتگان برساند؛ از خزینه روستا که در حال بازسازی و تبدیل شدن به حمام تک نفره است، بازدید میکند، تلفنهایی به او میشود که کسی آن سوی سیم نیست، ماشینش را در میان برف و گل میشوید، مادرش آب گرم میکند تا حمام کند و کارگردان در تاریک و روشن نوری که از بین تیرهای در چوبی به داخل میتابد، او را عریان نشان میدهد و... صحنههایی که انگار هیچ کمکی به پیشبرد داستان نمیکنند. تنها سكانسی كه به نظر میرسد در راستای موضوع فيلم ساخته شده، صحنه برخورد عباس با چند نفر در جاده است كه يكی از آنها بيمار است و وقتی عباس آنها را میبيند، بيمار به رحمت خدا رفته و اينجا انگار فرصتی فراهم میشود تا عباس آماده سفر آخرت شود. برای همين مرده را به جايی كه برای سردخانه ساختهاند، میبرد تا مرگ را از نزديك ببيند و... البته نبايد از صحنهای هم كه در قبرستان نشسته و گوش به صدای اذان موذن میبندد، گذشت؛ حركتی كه تاكيدی بر نگاه و رفتار سرد و مسخشده او مبنی بر عدم آمادگی برای سفر آخرت است. شايد به همين خاطر است كه در پلان آخر كه همچنان مسخشده در برف راه میرود و به زمين میافتد، از همان راه و بر همان جاپاهای مانده در برف برمیگردد. خصوصا كه ريتم كندی بر كل فيلم حاكم است و اين مخاطب را از ادامه داستان عاجز میکند. برای همين به نظر میرسد اگر بر سرعت تدوین افزوده شود، احتمالا بیشتر به کام مخاطب خواهد نشست و موضوع حساس مرگ و دنيای آخرت به عنوان يك موضوع مذهبی و اجتماعی در قالب تصوير ارائه خواهد شد كه تاثيرگذاری بيشتری نيز خواهد داشت.