فیلم با رویکردی به سینمای کلاسیک دنیا شروع میشود و در اواخرش هم گریزی به سینمای موج نو میزند، اما در واقع، مستندی است درباره فیلمفارسی دهههای 30 و 40 و 50 که این وسط سراغ فیلمهای کیمیایی میرود. با این همه به یاد داشته باشیم که سینمای کیمیایی، نه در جهت ویرانی آن سینما، که برای بهبود کیفی آن پا به عرصه گذاشت.
الان در چه سن و سالی هستید؟ هیچ یادتان هست اولین باری که عاشق شدید، چه حسی داشتید؟ دنیا البته عوض شده؛ معنای عشق هم عوض شده. پس احتمالا، دیگر از بقیه پدیدههای زندگی نباید انتظار سابق را داشت-پدیدههای دوران مدرن که جای خود را دارد!- چون مفاهیم کهن هم دستخوش تغییرات عمیقی شدهاند، پس تکلیف ما با مفاهیم تازه روشن است.
اول از همه بگویم کسانی که سنشان یک نسل از نسل من کوچکتر است، بهتر است به تماشای «رویای خاکستری» علی صادقیان نروند، چون چیزی نصیبشان نمیشود غیر از مستندی درباره یک پیرمرد پوسترفروش، در یزد! همین؟ همین! حتی به نظرم، اگر کسی به طور حرفهای با سینما طرف حساب نیست و سنش از سن نسل ما کمتر است، باز بیخیال دیدن فیلم شود. به گمانم، به راحتی میتوان پای این فیلم کوتاه نوشت «۴۹»-یعنی برای زیر ۴۹ سال، مشکل ایجاد میکند!
فیلم با رویکردی به سینمای کلاسیک دنیا شروع میشود و در اواخرش هم گریزی به سینمای موج نو میزند، اما در واقع، مستندی است درباره فیلمفارسی دهههای ۳۰ و ۴۰ و ۵۰ که این وسط سراغ فیلمهای کیمیایی میرود. با این همه به یاد داشته باشیم که سینمای کیمیایی، نه در جهت ویرانی آن سینما، که برای بهبود کیفی آن پا به عرصه گذاشت.
کسانی از نسل جوان، که اکنون فیلم میبینند، احتمالا موقعی که در شبکههای ماهوارهای، به نسخههای رنگورو رفته فیلمفارسی نگاه میکنند، خندهشان میگیرد که دورهای این فیلمها مخاطب داشتهاند، چه برسد به این که رکورد فروش را بشکنند. اما واقعا این اتفاق میافتاد و واقعا مردم لذت میبردند! مردم عادی که هیچ، من منتقد پیشکسوتی را میشناسم که در نقدهایش به آثاری پایینتر از آثار فورد و هیچکاک و هاوکز رضایت نمیدهد، اما خودش میگفت به محض اکران فیلمی از فروزان یا بیک یا ناصر ملکمطیعی، پاشنهها ور میکشیده و راهی سینما میشده! چرا دور برویم، من خودم عاشق ایرج قادری و فیلمهایش بودم، بیک را دوست داشتم و هنوز هم فکر میکنم فردین، بازیگر خوبی بود. اما حالا ممکن است تحمل دیدن یک سکانس از فیلمهاشان را نداشته باشم، که ندارم! زمانه عوض شده؛ ما هم عوض شدهایم و رویکردهای تئوریک ما بدل به ذائقه هنری شده. البته هستند دوستانی که هنوز عشق ممنوع به فیلمفارسی را حفظ کردهاند و مثل جوان اولهای فیلمفارسی، زیرچشمی و دور از نگاه مخاطبان متنهای خود، چشم پاک ناصر ملکمطیعی را به خودش واگذار کردهاند و دارند فیلمهای آن دوره را «دید» میزنند! ایده فیلم، البته ایده تازهای نیست و حتی در دل سینمای قصهگوی فیلمفارسی هم بارها به سراغش رفتهاند، اما تا به حال کسی سراغ پوسترفروشی نرفته که خودش به تنهایی یک دایرهالمعارف فیلمفارسی است! اینکه فیلمساز، یک دیدار خیلی کوتاه هم برای این «عشق فیلم قدیمی» تدارک میبیند تا به دیدار «استاد» برود (و کیمیایی هم در حد مقدور، تحویل میگیرد این آدم را)، به نظرم به جذابیت فیلم (هم از لحاظ دراماتیک و هم گسترش افقهای معنایی و هم رنگوروی تازه دادن به جهان دهه چهل و پنجاهیاش) کمک میکند. در واقع، در دفتر کیمیایی است که تازه ما از جهان ذهنی پوسترفروش بیرون میآییم و وارد جهانی میشویم که او دیگر نه بهمن مفید و نه فردین و ناصر ملکمطیعی و نه بهروز وثوقی، که فقط یک پیرمرد است با لهجه یزدی، در دنیایی که با دنیای قدیمی او بسیار فرق دارد.
ابی (بهروز وثوقی): خیلیا منو زدن... پاسبونا... شوفرا... پارچه فروشهای کوچه مهران... آدمای ممد ارباب... سیاهیهای کوچه سرخپوستا... میدونی... همیشه بعد هر یه کتک خوردن مفصل یه جوری میشم... مثل آدمی که خارش داشته باشه و حسابی بخاروننش... از دردش خوشم میاد... مثل این میمونه که حکم مرخصیم و امضا کرده باشن...(کندو/ فریدون گله)
اقدس: شنیدم هیشکی نمیتونه دل گنده تو رو بشکونه! چی شده داش آکل؟
داش آکل: روی زخم دل مرد هیشکی نمیتونه مرهم بذاره، زن!
اقدس: میدونم که همه کوچیکتر از اون هستن که بتونن کاری برات بکنن. من فقط میتونم برات برقصم و
سرت و گرم کنم. اما مادرم بهم میگفت: «وقتی مرد غم داره، یه کوه درد داره.»
داش آکل: وقتی مرد غم داره یه کوه درد داره... اسم مادرت چی بود زن؟
اقدس: مرجان! (داشآکل/ مسعود کیمیایی)
تو رفتی، ما وایسادیم... تو خوندی، ما نخوندیم... ته جفتشم که بگیری، یعنی زرشک!... (گوزنها/ مسعود کیمیایی)
قیصر: آه خاندایی، تو آدم و مایوس میکنی. اگه قرار روزگاره که آدم پیر بشه دلش کوچیک بشه، ای خدا من و هیچ وقت پیر نکن، چون حوصلهشو ندارم.
خاندایی: تو چی میدونی! آدم هر چی پیرتر میشه، به خدا نزدیکتر میشه. تو هنوز جوونی، داغی. از اون خون کیف میکنی. اما من نه! تو، تو یه بچهای.
قیصر: من بچهام، آره. من خیلیام بچهام. واسه اینه که هر کی تو گوشم بزنه، میزنم تو گوشش. اما تو چی؟ تو دلت میخواد تو گوشت که بزنن، بگی من پهلوونم. پهلوون هم باید افتاده باشه. تو گوشش که میزنن، سرشو بندازه پایین از دیفار رد شه. (قیصر/ مسعود کیمیایی)
سید رسول (بهروز وثوقی): نمردیم و گلوله رو خوردیم... با گلوله مردن از تو کوچه زیر پل مردن که بهتره... (گوزنها/ مسعود کیمیایی)
آخرین دیالوگ را پوسترفروش، رویش تاکید میکند به عنوان یکی از دو دیالوگ محشری که در عمرش شنیده. ما در طول فیلم، غیر از برشهایی از فیلمهای مورد اشاره او، صدای آن فیلمها را هم به طور محو میشنویم که بدل به صدای ذهنی او میشود؛ صدایی که به ما اعلام میکند او در این دنیا زندگی نمیکند، بلکه متعلق به جهانی دیگر است که حالا دیگر وجود ندارد؛ جهانی که به قول او، مردهایش مثل هنرپیشههای امروزی، زیر ابرویشان را برنمیداشتند و واقعا مرد بودند! گفتم که! باید بنویسند: «دیدنش برای زیر ۴۹ سال، ممنوع»!