«فلامینگو شماره 13» روایتی است که رسول یونان آن را در کودکی در زادگاهش، ارومیه دیده و در بازنمایی آن به زبان سینما، روحیه شاعرانه خود را در آن وارد کرده است.
سلیمان، یک تبعیدی میان تبعیدیهای دیگر در دهکدهای دورافتاده در آذربایجان است. او متهم به آتش زدن یک مرزعه و کشتن یک نفر، یک مالک زمینخوار، است. سلیمان ادعا میکند که فالمینگویی با منقار قرمز دیده که پلاکی به پایش بسته شده و روی آن شماره ۱۳ نوشته شده است. سلیمان که قصد شکار این پرنده را دارد، لحظه شلیک، آنقدر مسحور زیبایی پرنده میشود که فکر میکند «قبل از این که او پرنده را شکار کند، پرنده او را شکار کرده است.» برای همین خیال این پرنده و شکار او در خواب و بیداری رهایش نمیکند، تا آنجا که نه فقط او را از خودش دور میکند، که جانش را به خاطر آن از دست میدهد. تامای، همسر جوان و زیبای سلیمان، این مرگ را باور ندارد و شب و روز را به انتظار برگشت او میگذراند و البته به قول رسول یونان، نویسنده فیلمنامه، تامای وارث اندوههای سلیمان میشود.
به نظر میرسد ریشه داستان این فیلم در روایتها و داستانهای غنی فولکلور آذربایجان است. روایتهای قدیمی که هر چند شبیه به افسانهاند، سرشار از نکات اخلاقی هستند که تاثیرات زیادی بر جامعه آذری زبانان گذاشته و البته منشأ خلق آثار هنری بسیاری شدهاند، مثل داستان «کوراوغلو» که سمفونی زیبایی از آن ساخته شد و تحت تاثیر این سمفونی، ایرج اسکندری نقاش، اثر زیبا و تاثیرگذاری به همین نام خلق کرد، یا داستان سارای یا...
«فلامینگو شماره ۱۳» هم روایتی است که رسول یونان آن را در کودکی در زادگاهش، ارومیه دیده و در بازنمایی آن به زبان سینما، روحیه شاعرانه خود را در آن وارد کرده است. برای همین یکی از این تبعیدیها، شاعری است که نقش آن را استاد شمس لنگرودی بازی میکند و کارگردان هر جا نیاز میبیند، از استاد میخواهد بیتی از اشعار خود را بخواند تا کلام و صدای شاعرانهاش از اندوه انسانهای تبعید شده بکاهد: «کاش که پرنده بودم/ حتی کلاغ، پشهای که دقایق کوتاهی عمر میکند/ میتوانستم پروبالی بزنم، پر گیرم/ با دستان آدمی که نمیشود پرواز کرد/ انسان فقط به تماشای آسمان خشنود است/ کاش که پرنده بودم و موطن و مرزم در سینه من بود/ به هوای دلم میپریدم، سربازها بر سر مرزها فقط به آدمیان شلیک میکنند/ آبم اینسو، دانهام آنسو/ کاش که پرنده بودم.»
دهکده به مثابه این جهان است و انسانهای تبعیدی در آن نیز به مثابه انسان دربند این جهاناند و باور به یک نیروی رهاییبخش میتواند پایانی بر اندوه این تبعید، این «هبوط بر زمین» انسان باشد. «تبعید شکل دیگر این جهان است/ گندمزارهایی که گرسنگی به بار میآورد و تو بذری ناب بودی، مژده نان پختن/ نان بودی و دهانمان با حرارت گندم بیگانه بود آنقدر به تو نزدیک بودیم که تو را ندیدیم ای ستاره حسرت/ ای ستاره حسرت که بر تاریکی ما میدرخشی به تو نزدیک بودیم و تو را ندیدیم.»
انسانهای در تبعید که به قـول سلیمان یا «تبعیدیاند یا تبعیدیزاده» نیز هر کدام نماینده گروهی از انسانهای این تبعیدگاه هستند؛ استاد شاعر، راهنما و چراغ راه است، چه آنجا که از عشق میگوید، چه وقتی برای اهالی دهکده آرزوهایشان را بر کاغذ مینویسد تا به دل آتش بسپارند و چه وقتی که بر پارابوقلو هفتتیر میکشد تا او را از ظلمی که بر تامای میکند، برحذر دارد. سلیمان و تامای نمادی از عاشقانی هستند که عشق زمینیشان، ماندگار میشود و داستانی که سینه به سینه روایت میشود. یاشا که سرخوشانه در دهکده میدود و اخبار را فریاد میزند، پاکی، سادگی و صداقت را نمایندگی میکند. پارابوقلو (داود)، ظالم سیاهدلی است که آرامش بقیه را در این تبعیدگاه تن و روح بر هم میزند. کدخدا، اسماعیل، گالن نیز... برای همین هیچ کدام از شخصیتها الزاما لهجه منطقه را ندارند.
روایت رسول یونان و حمیدرضا علیقلیان (کارگردان)، با موسیقی روحنواز عاشیقهای آذربایجان همراهی میشود تا فیلم بازتاب کاملتری از فرهنگ و هنر آذربایجان باشد. به خصوص که داستان بابا برفی را به زبان موسیقی و شعر در کوچه پس کوچههای دهکده میخوانند و یک بار دیگر روایتها و افسانههای آذری را طرح میکنند: «شاختا بابا (بابا برفی) از موسیقی و چشمهایی که پر از نور امید است، میآید، آرزوهایتان را روی کاغذ بنویسید و در آتش بیندازید و بگذارید دودکشها آن را با خود ببرند، اجازه بدهید رویاهایتان به جای پرندهها در آسمان آبی پرواز کند، اجازه بدهید شاختا بابا از آرزوهای شما در آسمان محافظت کند... بعد سرنوشت به سمت شما میآید، وقتی ستاره میدرخشد« و در لابهلای تصویر عاشیقها، استاد شاعر را میبینیم که آرزوهای مردم دهکده را بر کاغذ مینویسد و آنها آرزوهایشان را به آتش میسپارند تا از دودکشها به آسمان آبی بروند. برای همین تامای که باور دارد سلیمان با فلامینگوها به آن سوی مرز رفته است، با خبر برگشت فلامینگوها در بهار منتظر برگشت سلیمان است؛ این آن چیزی است که تامای به دل آتش سپرد.
ناگفته نماند که جغرافیایی که فیلم در آن ساخته شده، بهشتی را تصویر میکند که پلان به پلان آن نقشی از نقاش ازل است و اجازه نمیدهد که سختی تبعید تبعیدیان درک شود، عین فریبندگیهای این جهان که ما را به خود مشغول میکند تا راز هستی سربهمهر بماند: تک درختهای خشک در دشت، آسمان آبی بیانتها، دهکده پوشیده در برف، جنگل در پاییز با درختهای لخت سر به آسمان کشیدهاش، دریا و خورشید در تاریک و روشن فلق، دشتی که مردانی به مناسبت عروسی سلیمان و تامای لزگی میرقصند یا عزای سلیمان را برگزار میکنند و... همینها باز بهانهای میشود تا بخشی دیگر از فرهنگ غنی آذربایجان به تصویر کشیده شود و نویسنده ادای دینی به زادگاهش داشته باشد و البته مثل همه بخشهای دیگر فیلم، تصاویری خلق شود که فرصت خوبی برای حضور جشنوارهای آن باشد؛ چیزی که از تیتراژ انگلیسی و زیرنویسها خودنمایی میکند. اخبار نیز این حضور را تایید میکند: حضور در جشنواره «فیلم برای صلح» ایتالیا، ایرلند، توکیو و ... قبل از اکران در سینماهای ایران.