این یک فیلم پلیسی با مایه جستجو است که نیمه اول آن به شرح فعالیتهای قطب شر ماجرا و شکل گرفتن یکبهیک این گروه پنج نفره میگذرد و با شرح شکستهای پیدرپی گروه و عقب ماندنش از قطب شر ادامه پیدا میکند و در انتها با ضرب شست نهایی گروه خاتمه پیدا میکند.
«ماجرای نیمروز» درباره اتفاقات یکی از حساسترین مقاطع تاریخ معاصر کشور است. مقطعی از تاریخ انقلاب اسلامی که کشمکشهای سیاسی، آن هم حین جنگ، به اوج خود رسید و شهرها عرصه یک جنگ دیگر شد. یکطرف اسلحه دستش داشت و یکطرف بمب دستش گرفت. پیش از آن درگیریها محدود به چوب و چماق و زنجیر و پنجهبوکس بود و کمتر به کشته شدن طرفین درگیری منجر میشد اما با یکسره شدن منازعات سیاسی در مجلس شورای اسلامی و کنار گذاشته شدن نهایی ریاست جمهور وقت، چوبها و چماقها زمین گذاشته شد و سلاحها بیرون آمد. محمدحسین مهدویان فیلمش را درست از همین مقطع شروع میکند. از آخرین روز درگیریهای فیزیکی و شروع رفتن سازمان به فاز نظامی و حاکمیت به برخورد در خیابان. فیلم با یک درگیری خیابانی از نوع درگیریهای مرسوم جلوی دانشگاه در سالهای ۵۸ و ۵۹ شروع میشود ولی پیش از آن بیانیهای که دخترک با شکل و شمایل معمول اعضا و سمپاتهای گروهک منافقین خبر از تغییر فاز سازمان به مقاومت مسلحانه میدهد. پس از آن با یک کپشن در گوشه تصویر به روز ۳۰ خرداد ۶۰ میرویم؛ و این از سختترین چالشهای مهدویان در این فیلم بوده است. او همزمان باید درباره این مقطع تاریخی به مخاطبی که احتمالاً از خیلی از این وقایع نامطلع است اطلاعرسانی کند، نمایشش را شکل دهد و گروهش را جمع کند و در عین حال مواظب باشد راه رفتن روی این لبه تیز تیغ کارش را تمام نکند چون درباره مقطعی فیلم میسازد که هنوز در یادها زنده است، عمده کسانی که درگیرش بودهاند در قید حیات هستند و خانوادههای زیادی در هردو طرف صدمههای جبرانناپذیری خوردهاند و دیدن این فیلم و روایت فیلم از وقایع برایشان میتواند غیرقابلتحمل باشد.
اگر بتوانیم برای لحظاتی از تابستان داغ سال ۶۰ و تروریسم و اوین و تعیین تکلیف نهایی فاصله بگیریم، از «ماجرای نیمروز» میتوانیم خوانشی ژنریک داشته باشیم. این یک فیلم پلیسی با مایه جستجو است که نیمه اول آن به شرح فعالیتهای قطب شر ماجرا و شکل گرفتن یکبهیک این گروه پنج نفره میگذرد و با شرح شکستهای پیدرپی گروه و عقب ماندنش از قطب شر ادامه پیدا میکند و در انتها با ضرب شست نهایی گروه خاتمه پیدا میکند. رعایت قواعد ژانر در ترکیب گروه پنجنفره نیز رعایت شده است. کمال (با بازی بینظیرهادی حجازیفر) نفر عملیاتی و زودجوش گروه است. کسی که حوصله حرف زدن ندارد و دائم از گروه عمل میخواهد. او که از میانه جنگ به شهر و جنگ شهری احضار شده است بیتاب انتقام گرفتن است و کسی که عملیات ضربت را برعهدهگرفته دارد. در مقابل مسعود با بازی مهدی زمینپرداز آدم ستادی و اهل فکر است که در اوین با بازداشتیها سروکله میزند و از نظر بقیه چنان وقتش را با اعضای سازمان گذرانده که انگار به یکی از آنها تبدیلشده است. اگر هادی حجازیفر پلیس بد است، او پلیس خوب محسوب میشود و تقابل برونگرایی اولی و درونگرایی دومی، میل به انتقام و تندروی اولی در مقابل بخشش و رافت دومی اساس و پایه درام گروه و نگاه خاکستری فیلمساز است. احمد مهرانفر در نقش رئیس و سرپرست گروه حضور مؤثری دارد گرچه جدا کردن او از تمام نقشهایی که تا پیشازاین داشته و قرار دادنش در کالبد جوانی با عقاید و ظاهر و رفتار انقلابی آن سالها کمی سخت است. مغز متفکر گروه صادق با بازی جواد عزتی همان کسی است که از همه کمتر سروصدا دارد و درنهایت توطئه نفوذ را کشف میکند و جوانترین عضو گروه با بازی مهرداد صدیقیان که منطبق بر نمونههای ژانر همان کسی است که در طول فیلم بزرگ میشود و در کنار بزرگترهایی که او را جدی نمیگیرند به بلوغ میرسد. از این نگاه آنها یک دسته جدا افتاده هستند با یک مأموریت بزرگ که باید آرامش را به شهر برگردانند و جلوی ترور را بگیرند.
نیمه اول فیلم کمی پرحرف است. مهدویان باید همزمان با پیش رفتن فیلم روی اتفاقات سیاسی و حوادث تروریستی هم تمرکز میکرده است و در این مقطع هشتماهه از ۳۰ خرداد ۶۰ تا بهمنماه همان سال اتفاقات زیادی افتاده است که یک اشاره کوچک به هرکدام هر فیلمی را میتواند پرحرف کند. در راستای ساختن یک تریلر سیاسی او از رفتن به سمت یک عاشقانه در کشاکش هیاهوهای سیاسی هم طفره رفته است و راه فیلم «سیانور» برای نزدیک شدن به تاریخ را انتخاب نکرده است. با وجودی که آشنایی قبلی بین جوانترین عضو گروه با دختری که عضو سازمان است وجود داشته و مواد و مصالح لازم برای ساختن یک عاشقانه سیاسی و دوراهه عشق یا وظیفه (به همان شکل که مطلوب آثار حاتمیکیاست در به رنگ ارغوان و برخی دیگر از آثار او) موجود بوده است اما او خیلی ساده کاراکترش را در مسیر وظیفه و اعتقاد قرار میدهد و مواجههاش با عشق زندگیاش را به تعلیقی در هر عملیات تبدیل میکند و تا سکانس آخر این تعلیق را ادامه میدهد. پایانبندی فیلم با هوشمندی از دراماتیزه شدن یک واقعیت حاصلشده است.
میدانیم در عملیات زعفرانیه، موسی خیابانی و اشرف رجوی کشته شدند (این لو دادن داستان نیست چون همه بهعنوان یک واقعیت تاریخی دانسته بودن تماشاگر فرض گرفته میشود) و فرزند خردسال اشرف و مسعود رجوی در خانه پیدا میشود. فرزندی که الآن هم در ایران و کنار بستگانش زندگی میکند؛ اما هوشمندی مهدویان در استفاده از این فاکت تاریخی برای بستن فیلمش یک پایانبندی باشکوه برای فیلم فراهم میکند و به ترسیم چهره مثبت از قهرمانانش هم کم کرده است. فیلمساز جوان طرف هسته پنجنفری اطلاعات نخستوزیری ایستاده است و در این شکی نیست؛ اما آنقدر باهوش هست که نگاهش به تاریخ سیاهوسفید نباشد و ریشههای رادیکالیزه شدن اوضاع را در هردو طرف و واکنشی بودن اتفاقات آن سال از نظر دور نکند. لانگ شات پایانی «ماجرای نیمروز» از تصاویر بهیادماندنی در سینمای ایران خواهد بود.