تضاد بین آن چیزی که انتظار داریم ببینیم و آن چیزی که در واقع اتفاق میافتد، زیربنای یک کمدی جذاب و پر از انرژی و همچنان تر و تازه میشود.
توجه: خطر لو رفتن داستان فیلم
میگویند وقتی شش ماهه بود، از پلهها سقوط کرد اما هیچ آسیبی ندید، در نتیجه اسماش را گذاشتند «باستر» به معنای عجیب. همچنین معروف است وقتی دو سالش بود یک بار که داشت به همراه خانواده در خیابان راه میرفت، ناگهان توفانی درگرفت و جریان باد آنقدر شدید بود که باسترِ کوچک را از روی زمین بلند کرد و با خود بُرد (در دو حلقه از فیلمهای معروفاش، از جمله همین فیلم، او با بادی شدید از جا کنده میشود). وقتی خانواده با ترس به دنبال او گشتند، در نهایت، ترسشان به حیرت و کمی بعد خنده تبدیل شد چرا که چند خیابان آن طرفتر، باستر را پیدا کردند که روی زمین نشسته و بازی میکند. انگار سرنوشتِ او از همان ابتدا با خطر کردن و شرایط جسمی را به چالش طلبیدن و دیگران را همزمان به ترس و حیرت و البته خنده واداشتن گره خورده بود. هر چند او بیش از هر چیزی به «صورتسنگی» معروف بود، اما علاوه بر این، به زعم نگارنده، سریعترین و جسورترین کمدین تاریخ سینما هم بود و خطرناکترین و البته واقعیترین شوخیهای کمدی را هم انجام داد. اگر هارولد لوید با یک کلک حیرتانگیزِ سینمایی از ساعت آویزان شد، اگر چاپلین روی طنابی نازک و در فاصلهای نسبت به زمین تعادل خودش را حفظ کرد و با چشمِ بسته، لبهی یک فرورفتگی اسکیتبازی کرد، اگر گاهگداری چیزهای سنگین و سفت به سر و کلهی لورل و هاردی دوستداشتنی فرود آمد و … ، باستر کیتون در همین فیلم، ترسناکترین و خطرناکترین شوخی خودش را به ثمر رساند: شوخی معروفِ افتادنِ دیوارِ خانه در حالیکه کیتونِ بیخبر از همه جا، زیرِ دیوار ایستاده اما با یک محاسبهی دقیقِ جایگاه، قسمتِ پنجرهی دیوار به رویش فرود میآید و جان سالم به در میبَرَد. شوخیهای او همگی دیوانهوار بودند و بسیار هم سخت. یادمان بیاید صحنهای از شاهکار معروفش «جنرال» را که در حالی که خودش در نوک قطارِ در حالِ حرکت نشسته بود، برای برداشتن تکه چوب بزرگی که روی ریل و چند متر جلوتر افتاده بود، چگونه از پرتاب دقیق و هوشمندانهی تکه چوبِ دیگری که در دست داشت استفاده کرد. شوخیهای او غالبا با یک زمانبندی دقیق و مهندسی شده به سرانجام میرسیدند. و او آنقدر توانایی داشت که در عرض چند ثانیه بتواند چند شوخی ریز و درشت و جذاب و چند حرکت آکروباتیک را به ثمر برساند. در همین فیلم چند شوخی عالی و مسلسلوار در پشتصحنهی تاتری که ویلی (در واقع باید گفت باستر کیتون؛ کمدینها همیشه خودشان هستند، هیچ وقت اسم شخصیتهایی که بازی میکنند، مهم نبوده) به خاطر به هم ریختنِ زمین و زمان، ناخواسته در آن جا فرود آمده است، شکل میگیرد که دیدنی هستند. از سوی دیگر شوخیها و لحظاتی که مستقیما به تواناییهای بدنی کیتون ربط پیدا نمیکنند و به کارگردانیِ او و ایدههای کلیاش مربوط میشوند هم کم نیستند: برداشته شدن سقفِ بیمارستان از شدت باد، خرد شدن خانهها، ، روی هوا رفتن با درختی که از ریشه کنده شده و… . فیلم سرشار است از این اتفاقاتِ هیجانانگیز و دیوانهوار و سرگرمکننده و هر چند نمیتوان سهم ریزنر، که فیلمهای چندان مهمی در کارنامهاش نیست را در شکل و فرم نهایی این شوخیها نادیده گرفت اما بیشک این کیتون است که همه چیز را به درستی هدایت میکند. یک بار هارولد لوید در یک مصاحبه از اصطلاحی به نام «جزیره» حرف زد که در فیلمنامهی برخی از کمدیهای آن دوران و همچنین فیلمنامههای خودش استفاده میشد. به شوخیهای گنجانده شده در طول داستان «جزیره» میگفتند. کمدینها ابتدا به این جزیرهها فکر میکردند، که یعنی چه شوخی و حرکتی، باید در کدام قسمتِ فیلم اتفاق بیفتد. بعد که این جزایر در کنار هم ساخته میشدند و در واقع ساختمان اصلی فیلم در میآمد، حالا مینشستند و به راههای ارتباطی بین آنها فکر میکردند؛ اینکه با چه خط و ربطی، به هم متصل شوند و چگونه. به زبان خیلی سادهتر، انگار ابتدا دکمهها را آماده میکردند تا بعدا کتی برایش بدوزند و اگر این شیوه در فیلمهای کیتون هم پیش گرفته میشد پس بیشک جزیرههایی که او برای فیلمهایش در نظر میگرفت، چند برابر کمدینهای دیگر بود، چه از لحاظ کمیت و اگر از من بپرسید، حتی از لحاظ کیفیت و همانطور هم که ذکرش رفت از لحاظ میزان و درجهی خطرناکبودنشان.
بُنمایهی کمدیهای موفق را تضاد شکل میدهد. این تضاد از همان لحظات اولیهی داستان پایهریزی میشود: کشتی جدید و مدرن آقای کینگ و کشتی قدیمی و از کارافتادهی ویلیام کنفیلد. کینگ نه تنها این «کاخ شناور» را دارد (او به کشتی خودش چنین لقبی میدهد و کشتی بخار کنفیلد را «چیز» خطاب میکند)، بلکه نیمی از شهر هم مال اوست و اینجاست که این تضاد پررنگتر هم میشود. حالا تنها امید پدر به پسر است بلکه بتواند اوضاع را عوض کند. اما وقتی پسر در اولین لحظهی حضورش در فیلم، از قطار پیاده میشود، با آن قیافهی مضحک و شلوار پاچهگشاد و گیتار مسخرهی کوچکی که در دست دارد و کُتی ـ احتمالا ـ راهراهِ قرمز و مشکی که به تن دارد، بعید به نظرمان میرسد بخاری از او بلند شود! وقتی پدر پسر را با آن ریخت و قیافه میبیند، رابطهی پدر و پسری را کلا منکر میشود! نکته اینجاست که خودِ ویلی، غافل از دور و برش، بدون این که بخواهد و دوست داشته باشد، به راه پدر کشیده میشود: نگاه کنید که چطور ناخواسته موجب به حرکت در آمدن کشتی بخار پدر میشود و آقای کینگ هم از این حرکت بینصیب نمیماند و درون دریاچه میافتد. یا نگاه کنید که چطور به زور پدر، هم سبیلش را میزند و هم کلاهش را عوض میکند و هم لباس دریانوردی میپوشد، در حالیکه هیچ کدام از این کارهایش خود خواسته نیست. او بدون اینکه بخواهد و حتی بداند، رنگ عوض میکند: ویلی کوچک و دست و پا چلفتی ناگهان چنان تبحری از خود نشان میدهد که بیا و بنگر … با دیدن آن همه مهارت و تهور از شخصیتِ ویلی فلکزده تعجب میکنیم؛ تضاد بین آن چیزی که انتظار داریم ببینیم و آن چیزی که در واقع اتفاق میافتد، زیربنای یک کمدی جذاب و پر از انرژی و همچنان تر و تازه میشود. کمدیای که چه در فیلمنامه و چه در اجرای شوخیها ظرافتهایی مثال زدنی دارد. از سکانس آزاد کردن پدر از پشت میلهها به آن شکل مضحک تا ایجاد هیجان برای تماشاگر با تدوین موازی گیر کردنِ شلوار بیلی کوچک لای درِ زندان و همزمان سر رسیدن پلیسها و تا ظرافتهایی مثل دیدن عکسالعمل پدر از ضربهای که به سرِ بیلی میخورد به جای نشان دادنِ خودِ ضربه.
اصلا کارهای بزرگ را کسانی انجام میدهند که در وهلهی اول هیچ به نظر نمیرسد اینکاره باشند: همین جناب باستر کیتن، با آن صورتِ بیاحساس که حتی در عاشقانهترین، ترسناکترین و یا هیجانانگیزترین لحظات هم هیچ تغییر نمیکند و با آن هیبت ریزه میزه، از کجا میشود فهمید برای خودش یک پا نابغه است؟ … بیخود نیست که نامش را «همزاد سینما» گذاشتند. او متولد ۱۸۹۵ بود یعنی همان زمان که سینما اختراع شد. سرنوشت او از همان ابتدا با سینما گره خورده بود …