«چاله» راه را برای ساخت آثار بعدی علی کریم باز کرده است.
علی کریم در «چاله» دغدغه نگاه به نظم زندگی و اصالت قائل شدن برای طبیعت به عنوان واقعیترین عنصر زندگی بشری را پیگیری کرده؛ دغدغهای که بعدها در دیگر اثر سینماییاش آنها را پی گرفته است. علی کریم نگاهی هستیمحور با تاکید بر برتری هوش حاکم بر طبیعت دارد. این نگاه در «چاله» هم خودنمایی میکند و بنمایه کلی سیر روایی داستان فیلم را شکل میدهد. روند جبری وقوع رخدادها و ارتباط و درهمتنیدگی که علی کریم تلاش داشته در اثرش جاری کند، ریشه در این مدل نگاه دارد که در دنیای محل وقوع داستان اثر، هیچ امری مستقل و جداافتاده از دیگر رفتار و تصمیمها نیست. در این فضا تکتک رخدادها، شخصیتها، تصمیماتشان و عواقبی که گریبان آنها را میگیرد، ریشه در نظمی اصیل دارد که از دسترس انسان دور است و چون اصالت خالص است، بینیاز از تغییر و غیرقابل تغییر است. در این ترکیب این رخدادها و شخصیتها هستند که در اتمسفری که این نظم اصیل ایجاد کرده، زندگی میکنند و مخیر هستند تا تصمیم بگیرند و رفتار کنند. با این فرض که میبایست مسئول رفتار، سکنات و تصمیماتشان نیز باشند. صرف نظر از این که علی کریم در تجربه «چاله» چه میزان موفق شده است تا این معنای جدی و عمیق را دراماتیزه و درونی کرده و سپس به مخاطب عرضه کند، میتوان رگههایی از تمایل به بیانی از این جنس را در «چاله» دید. چه که اساسا این مدل نگاه در فیلمسازی علی کریم قابل جستوجوست. شاهد این مدعا میتواند اثر بعدی او یعنی «من از سپیده صبح بیزارم» باشد که باز هم همین فضا یعنی تم حضور در فضای نظم موجود را به خود میبیند، با این تفاوت که پختگی و انسجام بسیار بیشتری از حیث سینمایی را با خود یدک میکشد. اما «چاله» از منظر سینمایی در چه ایستگاهی توقف کرده است؟
«چاله» به معنای واقعی کلمه یک تجربه سینمایی است و نه یک اثر تجربی سینمایی. علی کریم در «چاله» به سراغ تجربه کردن در عرصه فیلمسازی رفته و با سراغ گرفتن از ایدهای بهشدت ساده اما قابل بسط و گسترش دست به ساخت اثری سینمایی زده است. تماشای آثار بعدی کریم، به طور خاص «من از سپیده صبح بیزارم»، موید این ماجراست که او در مسیر فیلمسازی طرفدار پروپاقرص سادگی و کم زایده بودن داستان است. مهمتر از آن مسیر رشد و درک بهتر از معنای روایت، تصویرپردازی و تسلط بر موقعیت داستانی است که علی کریم از ایستگاه «چاله» تا «من از سپیده صبح بیزارم» طی کرده است. «چاله» داستان سادهای دارد. پیرمردی که همه داشتههای مادی و معنویاش را در زلزله از دست داده، این روزها راهی نه چندان متعارف برای گذران زندگی در پیش گرفته است و...
ایده کلی ورود و خروج شخصیتهای متعدد و متنوع به داستان فیلم که هریک دارای رازها و بالا و پایینهای فکری و رفتاری خاص خودشان هستند، بناست در کنار ایده محوری فیلم قرار گیرد و در عین کمک به پیشبرد داستان و درگیر کردن مخاطب با تم اصلی فیلم، بساط آشنایی با پیرمرد داستان فیلم و روحیات و خواستههای او را فراهم آورد. اما نتیجه تا چه میزان رضایتبخش بوده است؟ پاسخ این است که موفقیت علی کریم در استفاده حداکثری از قابلیتهای حضور مقطعی این تعداد تیپ و شخصیت که میآیند و میروند، چندان موفق ظاهر نشده است. باید پذیرفت اداره این حجم از بازیگر و این تعداد داستانک متنوع کار سادهای نیست و کمتر اثر سینمایی را میتوان شاهد بود که در عین آن تکثر انکارناپذیر ظاهری، توان حفظ انسجام روایی در جمیع جهات را داشته باشد. «چاله» برای قدمهای ابتدایی یک فیلمساز، قدمی بلند با ریسک بالا تلقی میشود. ازهمگسستگی ظاهری و در عین حال انسجام و درهمتنیدگی تماتیک و بصری ویژگی مهم و تعیینکنندهای است که در شمایل داستانگویی از جنس «چاله» حکم مرگ و زندگی برای فیلم را پیدا میکند. دستیابی به این کیفیت اثر را به انسجامی حداقلی برای همراه کردن مخاطب میرساند و عدم دستیابی به آن اثر را دچار تشتت و چندپارگی میکند و انگیزه همراهی با اثر را از مخاطب میگیرد. عدم موفقیت قابل قبول کریم در حفظ انسجام روایی و البته شیوه اجرای بازیگران فیلم که بعضا شمایلی باسمهای را تداعی میکنند، باعث شده «چاله» به اثری کشدار و در مراحلی ملالانگیز بدل شود. در واقع خلاء چفت نشدن درونی و بیرونی داستانکها باعث میشود تمام تمرکز مخاطب بر ایده اصلی داستان فیلم یعنی خود چاله معطوف شود. در این مسیر بضاعت محدود این ایده نیاز مخاطب به کسب اطلاعات و متریال داستانی را ارضا نمیکند. نتیجه میشود حس کسالت و الصاق برچسب کشدار بودن به داستان فیلم. شاید این جنس قضاوت در مورد آثار سینمایی که فیلمنامه فلان فیلم، یک ایده برای فیلم کوتاه بوده که در نهایت به ضرب و زور تبدیل به اثری بلند شده است، خود به کلیشه تبدیل شده باشد، اما به ناچار در مورد «چاله» هم باید اشاره کرد که ایده روایت مقطعی از زندگی پیرمردی که به شیوه خودش امرار معاش میکند و پایانبندی تاثیرگذاری که داستان در نظر گرفته است، به تنهایی توان پیشبرد قصه در قامت فیلم بلند را ندارد و مخاطب پیش از آن که به ایستگاه پایانی فیلم برسد و تحتتاثیر احتمالی آن قرار بگیرد، قید همراهی با اثر را میزند و سراغ ایراد گرفتن از اثری که نتوانسته بپذیردش، میرود. در این میان ارجاعات تاویلپذیر و تفسیرپذیر فیلم به ماجرای سبزتپه، زلزله، روستایی که نابود شد، رفتارهای غلطی که توجیهپذیر شد، کمک کردن و نکردن به زلزلهزدگان، توجه مسئولان به مشکلات، سنتهای غلط و درست و... همگی در فضایی چندپاره میآیند و میروند بیآنکه مجال همنشینی با تم کلی اثر و تلفیق و ترکیب شدن با روح واحد فیلم را بیابند. در نهایت باید تاکید کرد که «چاله» تجربهای سینمایی است که راه را برای ساخت آثار بعدی علی کریم باز کرده است؛ راهی که به ایستگاه دلپذیر «من از سپیده صبح بیزارم» رسیده است.
*عنوان مطلب برگرفته از فیلمی به همین نام ساخته باب رافلسون و نوشته دیوید ممت است.