توجه: خطر لو رفتن داستان فیلم
عادت کردهایم وقتی شخصیتمحوری یک داستان/ فیلم، کودک است، از خود بپرسیم: فیلم برای کودک است یا درباره کودک؟ اما با «نفس» سوالهای دیگری مطرح میشود: حدیث نفس کارگردان یا پاسداشت پدر؟
بهار، دختربچهای دوستداشتنی با صدای گرم و لحن دلنشینش، شخصیتمحوری و راوی داستان خانوادهای با دو برادر و یک خواهر، پدر و مادربزرگ ناتنی (ننهآقا) است. داستان از سال ۱۳۵۵ شروع میشود و تقریبا تا سال اول جنگ ادامه پیدا میکند، یعنی حدود پنج سال طول میکشد تا «قصه به سر برسد».
همه فیلم روایتگر داستان زندگی روزمره یک خانواده خیلی «معمولی» است؛ یعنی هیچ اتفاق خاص هیجانانگیزی جز شیطنت بچهها، دعواهای ننهآقا و وساطت غفور، پدر بچهها، نمیافتد. البته بازیها درخشان است، به خصوص بازی پانتهآ پناهیها با گریم و شخصیتی بسیار مسنتر از خودش تحسینبرانگیز است، اما همه اینها باعث نمیشود ریتم کند فیلم، خستهکننده نباشد.
«افق انتظارات مخاطب» یکی از نظریات مطرح در جامعهشناسی هنر است و منظور از آن این است که اثر هنری متناسب با ژانر و گونهاش یا مولفش یا نشانهها و کدهایی که در خود دارد، انتظاراتی را در مخاطب ایجاد میکند که اگر برآورده نشود، مخاطب احساس رضایت و خشنودی (ادامه همان افق انتظارات) نمیکند. به نظر میرسد نرگس آبیار که با فیلم قبلیاش، «شیار ۱۴۳» خوش درخشیده و مخاطبان بسیاری را با خود همراه کرده بود، اینبار اما انتظارات را برآورده نمیکند. از یک سو، انتظار از پیش ایجادشده نسبت به خود اوست. یعنی کارگردانی که تمام لحظات انتظار مادر در «شیار ۱۴۳» را به گونهای تصویر کرده بود که هر کسی، از هر سن و با هر تفکری، با آن همراه میشد، در «نفس» از همراهی مخاطب جا میماند. آبیار با فیلم قبلیاش که سوژه مهم و حساسی (شهدای مفقودالاثر) داشت، انتظاراتی در ذهن مخاطب ایجاد کرد که چشمانداز خوبی برای پرداختن به سوژههای حساس و مهم در سینما و برای مخاطب آگاه و هوشیار امروز باز میکرد؛ فارغ از این که موضوع اثرش دفاع مقدس باشد، یا نباشد. ولی روایت حدیث نفس کارگردان و بازگویی خاطرات کودکی در «نفس» این انتظار را برآورده نمیکند.
از سوی دیگر، نشانههایی که خود فیلم به مخاطب میدهد، آدرسهای درستی نیست. به عبارتی، تذکر «برای پدرم» که در ابتدا روی پرده مینشیند، این تصور را ایجاد میکند که آبیار این فیلم را به یاد پدرش راهی پرده نقرهای کرده است و تصور میشود که شخصیتمحوری فیلم باید «پدر» باشد، در حالی که پدر هم مثل هر نقش دیگری بسیار معمولی است و بار هیچ بخشی از فیلم بر شانههای مردانهاش گذاشته نمیشود.
البته که پدر وقتی جرقههای انقلاب زده میشود، با دفاع از پیرمرد فروشنده در قنادی واکنش نشان میدهد (که البته فقط میشنویم)، یا وقتی شعلههای جنگ برافروخته میشود، میبینیم که همراه بقیه به جبهه میرود و حتی زخمی میشود. ولی هیچکدام از اینها نه تاثیری بر پیشبرد داستان دارد و نه بر نقشمحوری پدر در فیلمی که «برای پدر» ساخته شده، تاکید میکند. همانطور که خردهداستانکهای دیگر فیلم تاثیری در پیشبرد داستان ندارند؛ از جمله رفتن به خانه عموی غفور به بهانه آزاد شدن پسرش از زندان که با ظاهر و سبیلی که دارد، بر آزاد شدن زندانی مارکسیست تاکید دارد، نه زندانی مذهبی، و بازی کوتاه اما قوی شبنم مقدمی نیز کمکی به نجات این سکانس اضافه نمیکند.
ضمن این که وقتی در سکانس آخر پدر به دلیل حضور در جبهه حذف میشود و دوربین فقط روی بهار میچرخد، مسئولیت محوری به دخترک داده میشود، یعنی اوست که مقصود مولف است، نه پدر. نکته قابل توجه دیگر، تاکیدی است که تهیهکننده در خصوص فیلم اظهار میکند: ««نفس» موضوع یکی از رمانهای کارگردان و درباره کودکانی است که در جنگ از بین رفتند.» در واقع، بستر اولیه ساخت فیلم در فرامتن اثر است نه خود اثر. به همین دلیل به نظر میرسد فیلم بیش از آن که «به یاد پدر» باشد، حدیث نفس مولف و بازسازی خاطرات کودکی اوست و دقیقا به همین دلیل است که مخاطب با یادآوری خاطرات کودکیاش از سالن خارج میشود، نه همدردی با کودکانی که جنگ آنها را از امروز جامعه گرفت.
همین نکات فیلم را بسیار «شخصی» میکند و با شخصیتهایی که هیچ حرکت رو به جلویی، نه به لحاظ فیزیکی و نه به لحاظ اندیشهای ندارند، بر عدم پیشرفت کارگردان حداقل به لحاظ انتخاب موضوع و پرداخت شخصیتها مهر تایید میزند. همه شخصیتها همان چیزی هستند که در ابتدای فیلم ازشان شناختیم، مگر وقتی که پدر بعد از انقلاب، موهایش را کوتاه میکند و به نظر میرسد که دیگر تصور «سامسون» را ندارد و قدرت داشتن را در موهای بلند به شدت مصنوعیاش نمیداند. البته بهار هم به دلیل نوع کتابهایی که میخواند (ابتدا «خونآشام» میخواند و بعد «جنایات بشری» و بعد «داستان راستان»)، روند رو به رشدی را نشان میدهد، ولی چون دخترک طی پنج، شش سال هیچ رشد فیزیکی ندارد و فقط تکجملههای ننهآقا، «بهار تو دیگه بزرگ شدی»، بر رشد او تاکید میکند، بالندگی اندیشهای او را باورپذیر نمیسازد.
به خصوص که بهار در «رفتار» هیچ بزرگ نمیشود، یعنی همان شیطنتها و سربههواییهایی که در ابتدای فیلم دارد، در انتها هم دارد و مرتب باعث میشود که ننهآقا به لعن و نفرین او بپردازد و چهره معصومانهاش را معصومانهتر کند. نمونهاش صحنه پیلههای کرم ابریشم در آخر فیلم است که نمیفهمیم چرا و چطور چنین بلایی سر پیلهها آمد.
برای همین تصور میشود اگر کارگردان این اندازه به خاطرات کودکیاش وابسته نبود، قصه میتوانست طی یک ماه به سرانجام برسد و این مشکلات عمده را نداشته باشد و در عین حال بخش عمدهای از آن خاطرات روایت شود و فلاشبکهایی به موضوعات مورد علاقه کارگردان (انقلاب و جنگ) نیز محملی برای پرداخت پیدا میکرد. البته آبیار با هوشیاری، علاوه بر بازسازی صحنهای از انقلاب و زمان ورود امام (ره) به کشور، وقتی جای خالی «غربتیها» را به خانواده محروم غفور میدهد که دور از شهر و در «خانهای زندگی میکردند که توالتش ته حیاط است و حمام هم ندارد»، بر عوض شدن جایگاه اجتماعی مردم در ابتدای انقلاب تاکید میکند.
ضمن این که به نظر میرسد معنا و منظوری که تهیهکننده به آن اشاره میکند (از بین رفتن کودکان در جنگ) در فیلم حس نمیشود. به عبارتی، روان شدن قایق بر آب جاری ناشی از ترکیدگی لوله آب بعد از بمباران و در میان خرابهها، نه تنها نشان و حسی از مرگ ندارد که عین ادامه زندگی است؛ قایقی که تا آن لحظه فقط یک شیء بود که دست به دست میشد و هیچکس راضی به قبول آن نبود، در جایی که همه چیز نشان از مرگ دارد، موجودیت مییابد و نقش مهمی ایفا میکند.
اما آنچه در «نفس» بارز است، ذهن تصویرساز و خیالپرداز کارگردان و البته علاقه وافر او به «خواندن» است که انگار از کودکی آماده چنین حرکتی در بزرگسالی بوده است. انیمیشنهایی که از خیالپردازیهای بهار روی پرده نقش میبندند، یا ارتباطی که با «چالهچولههای» دیوار توالت برقرار میکند و از آنها تصاویری میسازد و قصهای میپردازد، همه نشان از ذهن خیالپرداز صاحب اثر دارد که امیدواریم در اثر بعدیاش بیشتر بروز پیدا کند و باور مخاطب به او در پرداخت قصهای قوی، حساس و مهم را پررنگتر کند.
چرا که یکی از بدیهیترین انتظارات مخاطب و جامعه از هنرمند مولف این است که به مسئولیت اجتماعی خود واقف باشد؛ هنرمندی که تا اینجای مسیر حرفهای خود این مسئولیت را در آثار هنری و ادبی خود بازتاب داده است: «از آنجا که هنر خود یک واقعیت اجتماعی است، جامعه به هنرمند نیازمند است و حق دارد از وی بخواهد که از نقش ویژه اجتماعی خود آگاه باشد. این حق هرگز در جامعه نوخاسته، در قبال جامعه فرسوده، مورد تردید قرار نگرفته است. در گذشتههای دور معمولا هنرمند برای خود رسالت اجتماعی دوگانهای قائل میشد: اول، رسالت اجتماعی مستقیم که از جانب دولت- شهر یا گروهی اجتماعی به وی محول میشد و دوم، رسالت اجتماعی غیرمستقیم که از احساس پراهمیت شخصی وی، یعنی از آگاهی اجتماعی او مایه میگرفت.» (ارنست فیشر، نویسنده کتاب «ضرورت هنر در روند تکامل اجتماعی»)