از چه چیز آن بنویسم؟ حس میکنم هر چه بیشتر بنویسم از آن دورتر میشوم. «هامون» از آن استثناهای نادر است که هر تاویلی در موردش به ضدخودش بدل می شود. باید آن را چشید و تجربه کرد و درش غرق شد و به «باب وصل و یگانگی و استحاله در دیگری» رسید.
دو سال قبل در هفتهنامه شهروند، مدتی کوتاه بعد از درگذشت زنده یاد خسرو شکیبایی، مجموعه مطالبی درباره فیلم «هامون» منتشر شد که یکی از آن مطالب هم متعلق به بنده بود. اکنون که مدتی است از اکران فیلم «هامون» در تهران میگذرد شاید بازخوانی آن بیمناسبت نباشد:
از دوشنبه بعدازظهر که امیر قادری تلفن کرد و راجع به فیلم «هامون» تا فردایش مهلت داد که یک مطلب اساسی و عمری بنویسم تا الان که سهشنبه ظهر است و پشت میز نشستهام و هر چه زور میزنم که چه بنویسم که قبلا دربارهاش دیگران نگفتهاند (آن هم با وجود مطالب ارزشمندی مانند تحلیل مفهومی شهزاد رحمتی در شماره ۲۰۰ ماهنامه فیلم گرفته یا تحلیل ساختاری مجید اسلامی در شماره ۲۴۵ همان نشریه) واماندهام. سخت است پدیدهای را دوست بداری اما نتوانی دربارهاش نکتهای بگویی؛ چه رسد به آن که به قول رفیقمان اساسی و عمری هم باشد. این ناتوانی من است یا جادوی فیلمی که پس از گذشت قریب به بیست سال، هنوز زبان و قلمت را چفت میکند و ذهنت را گیج و گول؟
دیشب دوباره (دوباره؟ یا چندین و چندباره؟) دیدمش. جدا از طعم تلخ فقدان مرحوم شکیبایی (مرحوم؟ چقدر نامانوس و غریب است آوردن این واژه قبل از اسم آن بزرگ) که در مواجهه با تماشای شمایل حیرتانگیزش در «هامون»- آنسان که گویی این نقش، جامهای بود که تنها قامت بلند شکیبایی برازندهاش مینمود و لاغیر- غمی مضاعف را در دل میپروراند، باز همان گیجی و سرگشتگی و حیرت سراغم آمد که در هجدهسالگی پس از تماشای اولین اکرانش در خود غرقم کرده بود. فیلم را در سینما آسیا - واقع در سه راه جمهوری- دیده بودم و کل مسیر بازگشت را تا خانه پدری - حوالی چهارراه معزالسلطان امیریه- نفهمیدم چطور پیاده آمدم و فقط یادم هست چند باری نزدیک بود وسط خیابان، اتومبیلها بهم بزنند. تا آن موقع گمان داشتم فیلم خوب آن است که راهی جدید به تو بازنمایاند، اما حالا در برابر فیلمی قرار گرفته بودم که نه تنها راهی نشان نمیداد، بلکه راههای آزموده و مجرب قبلی را هم معوج و لرزان منعکس میکرد و ماجرای uncertainly principle را در سرتاسر ساحت این «بدویت تاریخی کپک زده» که مقابلش «مرداب تکنیک» چنبره زده بود، به کاممان میکشید. تناقض و تردید و سرگشتگی در لابهلای این لابیرنت که ما را از بین شهر کتاب و امامزاده و کبابپزی و دیوانهخانه و ساحل و دریا و دادگاه و جاده و بیمارستان و اداره و سردابه و باخ و سه تار و ذن و کیرکگارد و کفر و ایمان و... از این سمت بدان جهت میکشاند، تنها مفاهیمی بود که میشد با قطعیت دربارهشان صحبت کرد؛ و هر جا میرفتی انگار سایه «هامون» نیز جزئی از هویتت شده بود. بعدها که به موازات بالغتر شدنمان، نقشهای اجتماعیمان افزونتر شد و به تناسب موقعیتهای مختلف، ناخواسته مجبور بودیم نقاب بر خود واقعیمان بزنیم و از تعدد این همه نقشهای پرتناقض در حوزه هویتهای اداری، خانوادگی، روشنفکری، مالی و... حالمان به هم میخورد، دیدیم که عین حمید هامون داریم«مرتب شلنگ تخته میاندازیم و به هیچ جایی نمیرسیم» و فقط دلمان خوش بود که از پس این همه آویختگی، در عمق ذهن خود «اونی هستیم که دیگری نمیخواهد باشیم». برای همین است که تماشای هامون، در عین تمام آشفتگیزاییهایش، به طرزی پارادوکسیکال، آرامشبخش هم هست، چرا که در این بازار مکاره پیرامونی، آینهای شفاف هست که خود خودت را در آن به نظاره بنشینی و در هر نما و سکانسش جهان درونت را لمس کنی. ده دوازده سال پیش شهزاد رحمتی عزیز در پایان همان مطلب یاد شدهاش اشاره کرده بود که «هامون یکی از ماست» و حالا از از این دوستمان اجازه میخواهم که از این مرز هم فراتر رویم و هامون را نه یکی از خودمان، که خود خودمان بدانیم و حتی بگوییم هامون همه ماست. اگر در مورد فیلمی مثل «قیصر» کیمیایی به حق میگویند که جزو معدود آثار سینمایی ایران است که «روح زمانه» را در خود جاری ساخته است، درباره «هامون» شاید بتوان گفت که نه روح زمانه، بلکه روحی فراتر از یک مقطع زمانی خاص را که تاریخ و گذشته را در بستر فضای کنونی نقب میزند، در خود جای داده است و از این حیث سخت یگانه است در سینمای ما. بیخود نیست که این همه در فیلم به تاریخ ارجاع داده میشود (از نقشههای رو به اضمحلال سرزمین ایران در ادوار مختلف تاریخ گرفته تا سردابههای قرن ۱۶ اروپا) و حمید هامون در فلاش بکهای تو در تویش این کابوس نهفته در گذشته را باز میکاود تا مگر ریشه ضعفش را دریابد: «پدر، مادر، وطن...؟» و ما را هم در این فراگرد که بیشباهت به ماز و پازل نیست با خود میبرد تا بر گمگشتگیاش- و گمگشتگیمان- تفوق حاصل آید. او دائما از پلهها بالا و پایین میرود؛ فرقی نمیکند کدام پله... فیلم آکنده از پلکان است: از پلههای منزل که میشماردشان تا پلههای زیرزمین خانه مادربزرگ، از پلههای مارپیچ مطب دکتر تا پلکانی که نهایتش به آبریزگاه ختم میشود، از پلههای اداره تا پلههای دادگستری و حتی آن پله مدرن، آسانسوری که نگاه مات و مبهوت دختر منشی را به شعرخوانی «هامون» در پی دارد. این پلههای لعنتی به مثابه موتیفی تکرار شونده، ما را بالا میبرد و پایین میکشاند، بیآن که مقصدی از پی مسیرش پیدا شود؛ درست مثل سایر موتیفهای تکرار شونده فیلم: از آب گرفته (دریا، حوض مادربزرگ، حوض امامزاده، دوش حمام) تا بادی که قرینهوار، هم دستنوشتههای هامون را در ابتدای فیلم با خود میبرد و هم رویای شیرین نهایی او را به کابوس برمیگرداند؛ از خوابهایی که نقاب از چشمان باز بیداریمان برمیدارد و عفریتگونگی عظیمی بساز و بفروش و یا توحش بدوی دکتر روانشناس را برملا میکند تا اوهامی که گاه چاقو را به پرواز در میآورد و گاه دامنه دغدغه بین صنعت و معنویت را تا مرز نبردی فانتزی و تخیلی بین خاورمیانه و خاوردور میگسترد. «هامون» ما را دفعتا از فضایی به فضایی دیگر پرت میکند؛ از روزنامه و خبر سر بریدگی پاکستانیها توسط صهیونیستها به درون سردابه تاریک قرون وسطایی میافتیم و از گشت و گذار در زیرزمین مادربزرگ برای یافتن تفنگ سر از معصومیت از دست رفته دوران کودکی در میآوریم؛ و در این سیالیتها و جابهجاییها، باز در شطح تناقض با خویشتن غوطهوریم: «انسان در اوج تمنا نمیخواهد... دوست دارد... اما در عین حال میخواهد که متنفر باشد... امیدوار است، اما امیدوار است که امیدوار نباشد.»
هامون در آغاز اثر از سمت دریا میآید و در نهایت به دریا بازمیگردد، با کابوس شروع میکند و با همان به انتها میرساند. آیا این یک دور است؟ کسی چه میداند؟ شاید پس از آن علی عابدینی او را در سکانس پایانی از آب بیرون میکشد تا آب جستن از گلویش را ببینیم، باز به کابوس نخستین برگردیم و باز همین باشد که هست. علی عابدینی با آن شمایل ایستایش - که حتی در رویای عزاداری حسینی دوران خردسالی هامون هم میانسال است- آن قدر از حمید دور است که به سختی میشود این نفس کشیدن نمای پایانی را به مثابه عنصری امیدبخش تلقی کرد. مهرجویی در کابوس اول فیلمی را نشان ساحلنشینان - و البته ما- میدهد که همان روایت هامون است و این روایت در پایان خود، باز انگار آغاز آن فیلم است. ابتدا و انتهایش یکی است. همین است که با سپری شدن دو دهه، هم چنان اثری تر و تازه تماشایی است. از چه چیز آن بنویسم؟ حس میکنم هر چه بیشتر بنویسم از آن دورتر میشوم. «هامون» از آن استثناهای نادر است که هر تاویلی در موردش به ضدخودش بدل می شود. باید آن را چشید و تجربه کرد و درش غرق شد و به «باب وصل و یگانگی و استحاله در دیگری» رسید. این جا جای سخنرانی و مقالهنویسی نیست. هامون آمده بود تا با دیوانههای تیمارستان پسرخالهاش «حال» کند، اما در واقع این ما بودیم که با دیوانهنماییهای خودش حال کردیم و از قال گذشتیم.