جدایی یک زن از یک مرد آن قدر تلخ و آزاردهنده است که جیرانی تلاش کرده این ماجرای فینفسه زهراگین را به فضاهای کمدی بکشاند تا تماشاگرش بتواند چنین داستان غیرقابل تحملی را تاب بیاورد.
توجه: خطر لو رفتن داستان فیلم
«صورتی» (۱۳۸۱) یکی از آثار مهجور فریدون جیرانی است که در میان آثار دیگرش شاید از این بابت کمتر شناختهشده باشد، چون جیرانی بعد از آن هرگز به ساختن آثار کمدی نپرداخت و ترجیح داد سراغ کارگردانی آثاری مانند «پارک وی» (۱۳۸۵)، «من مادر هستم» (۱۳۸۹)، «قصهی پریا» (۱۳۸۹) و حتی «خفگی» (۱۳۹۵) برود که هیچ فضایی برای پرداختن به درونمایههای کمیک نداشتهاند. در این میان «خوابزدهها» (۱۳۹۲) یک استثنأ است که مایههای کمیک در آن به چشم میخورد.
«صورتی» داستان زندگی امیرحسین شباویز (پرهام کرمی) را از زبان خودش روایت میکند که قرار است پدرش شهرام شباویز (رامبد جوان) و مادرش سحر ماهان (میترا حجار) از هم جدا شوند و در این میان لیلا مشرقی (فقیهه سلطانی) که تمایل دارد در نمایش شهرام نقش سیاه را بازی کند، به شهرام دل میبندد و او نیز دلبستهی لیلا میشود. امیرحسین ماجرا را به مادرش میگوید و سحر نیز کنجکاو میشود تا لیلا را بشناسد. این باعث نزدیکی این دو زن میشود. سرانجام لیلا پی میبرد که با وجود تمام اختلافهایی که شهرام و سحر دارند، آنها همچنان به هم علاقهمندند؛ به همین خاطر پایش را از زندگی این دو بیرون میکشد و امیرحسین در نهایت و با توجه به وجود مشکلاتی که میان پدر و مادرش وجود دارد، اشاره میکند که آنها با هم هستند و با انگشتش این را به ما نشان میدهد؛ اما ما با تیتراژ پایانی روبهرو میشویم.
جدایی یک زن از یک مرد آن قدر تلخ و آزاردهنده است که جیرانی تلاش کرده این ماجرای فینفسه زهراگین را به فضاهای کمدی بکشاند تا تماشاگرش بتواند چنین داستان غیرقابل تحملی را تاب بیاورد. اما حضور رامبد جوان باعث شده است که سرتاسر فیلم چنان غرق در فضای کمیک شود که تلخی ماجرا یا همان واقعیت جدایی کمتر مورد توجه قرار بگیرد. نه تنها قصد مقایسه وجود ندارد، بلکه اصولا فضاهای «صورتی» و «کریمر علیه کریمر» (رابرت بنتن، ۱۹۷۹) غیرقابل مقایسه هستند. با این حال هر دو فیلم در منتهیالیه نگاه تلخ و نگاه شیرین به مقولهی طلاق و جدایی قرار گرفتهاند که تقریبا هیچ کدام نمیتواند نگاهی باشد که تماشاگر آن را به لحاظ عاطفی تحمل کند.
از سوی دیگر طرح داستانی فیلم به گونهای است که با رسیدن به نقطهی عطف (ورود لیلا مشرقی) تماشاگر را در برابر یک دوراهی قرار میدهد. تا زمان ورود لیلا به داستان هر چه از خصوصیات سحر دیدهایم، او را موجودی عصبی، کمطاقت و تا حدی خودخواه نشان میدهد. در سکانس اول وقتی او وسایلش را جمع میکند و از پیش شهرام میرود، حتی نیمنگاهی به پسر کوچکش ندارد و بعدها نیز همواره این رفتار را ادامه میدهد. اما لیلا مهربان و خونگرم است. اجرای بامزهی او در نقش سیاه از همان ابتدا وی را نزد تماشاگر «عزیز میکند» و با هر متر و معیاری که نگاه میکنیم، لیلا نسبت به سحر زن بهتری است و حتی سعی در ارتباطی گرم با امیرحسین دارد. اما بر اساس یک قانون نانوشته این سحر است که باید به خانه و زندگیاش بازگردد، زیرا یک فرزند دارد و تماشاگر ناخودآگاه در ذهنش به فرزندان طلاق و مصایبشان نگاه میکند و احتمالا راضی است که سحر با آن همه خصایص نه چندان جذاب سر زندگیاش بازگردد و لیلا محکوم است که از زندگی شهرام بیرون برود.
بازی رامبد جوان نیز این معادلهی ناقص را تشدید کرده است. او در نقش شهرام بیش از هر چیز دیگری سعی دارد بامزه باشد. به دیالوگهای ابتداییاش با سحر دقت کنیم که وقتی سحر او را کودکی بزرگنشده میداند، اعلام میکند که دستشویی دارد! شهرام در تمام طول فیلم شخصیتی جدی ندارد. هیچ چیز برایش واقعی نیست او به راحتی میتواند عاشق لیلا بشود یا رفتن او را بپذیرد. نوع بازی جوان به گونهای است که دقیقا نمیتوانیم مشخص کنیم که حرکات و سکنات شهرام برگرفته از شخصیت اوست یا بازی جوان چنین ویژگیهایی به وی داده است. صحنهی دادگاه و برخورد شهرام با رییس دادگاه، شکل ارتباط او با لیلا و دیگران به گونهای است که انگار هیچ چیزی برای شهرام جدی نیست.
نحوهی پرداخت شخصیتهای اصلی به گونهای است که ما در مقام تماشاگر تقریبا نمیتوانیم دست به انتخاب بزنیم و بگوییم که کدام یک سمپاتیک هستند. تنها شخصیتی که اندکی میتواند برای تماشاگر جذابیت داشته باشد، لیلا است. بخشی از آن نیز به نقشی بازمیگردد که این شخصیت بر عهده دارد: زنی که در یک نمایش روحوضی نقش سیاه را بازی میکند.
کارکرد امیرحسین در مقام راوی در بافت و ساختار فیلم برای تماشاگر ناشناخته باقی میماند. اگر امیرحسین راوی فیلم نبود و گاه و بیگاه وارد داستان نمیشد تا مثلا در همان صحنهی دادگاه به ما بگوید که پدر و مادرش دارند دروغ میگویند، چه اتفاقی رخ میداد؟ شاید تنها کارکرد جذاب حضور امیرحسین به سکانس پایانی بازمیگردد که او برایمان تعریف میکند که همچنان مشکلات پدر و مادرش باقی است اما اکنون با هم خوب هستند و با دست آن دو را به ما نشان میدهد، اما ما چیزی بجز تیتراژ پایانی نمیبینیم. این رویکرد ابسورد و شاید اندکی شیرین (که به ما نمیگوید سرانجام این زوج چه خواهد شد) با زیرکی از سرانجام ماجرای تلخ جدایی عبور میکند.
در ابتدا اشاره شد که این ساختهی جیرانی در شمار آثار مهجور او قرار میگیرد. شاید اکنون بتوان گفت که بخشی از این ناشناخته بودن را باید در خود فیلم جستوجو کرد که داستانش (شاید به دلیل تلخی طلاق در زندگی آدمها) سعی دارد از ابتدا تا انتها روی مرز جدی بودن و کمیک بودن حرکت کند و تکلیف تماشاگر با فیلم و شخصیتها روشن نیست. فیلم سعی دارد ضمن اشاره به واقعیت جاری جامعه، فضای این واقعیت را تلطیف کند. به نظر میرسد حتی انتخاب شغل نمایشنامهنویسی و کارگردانی برای شهرام و پرداختن به گروهش و زنپوشی دوستش پیمان (رضا شفیعیجم) در همین راستا باشد. چرا که استفادهی دیگری از فضای نمایشی شغل شهرام صورت نمیگیرد. لیلا مشرقی (نامی که جیرانی در چند فیلمش به کار میگیرد و احتمالا اشاره دارد به سرنوشت مشترک شخصیتها در زندگی تلخ و شیرینی که دارند) به همان سادگی که وارد «صورتی» میشود، از آن خارج میشود و به عنوان شخصیتی ابتر شاید حتی تا حدی تماشاگر را ناراضی میکند. شاید مجموع همینها دستبهدست هم دادهاند تا «صورتی» کمتر در میان آثار جیرانی مورد اشاره قرار گیرد.